من اهل مکتب «بذار انقدر چاقت کنم که از تپلی نتونی کاری بکنی» هستم، درحالیکه او عاقلتر است که من دوست دارم اسمش را «بدجنسی» بگذارم. به او میگفتم «محاله بدونی چه حسیه که شب و روز تو یه آپارتمان کوچیک زندگی کنی، بدون اینکه به چیزی امیدوار باشی. اونا فقط بهخاطر غذا زندگی میکنن، پس چرا ازشون دریغ کنیم؟»
این غذای حیوانات چرنده- من که نمیخرمش. نمیتوانم بگویم چندبار با یک کیسه از غذاهای مانده، درِ خانهی همسایهها رفتهام و هربار به من گفتهاند که سگشان تهماندههای غذاها را نمیخورد. و استخوان- بههیچوجه. «ممکنه خفه شه!»
اینها همانهایی هستند که بهخاطر ناگتهای خشکی که گاهی روزها بیاعتنا در کاسه میمانند غذای کنسرو نمیخورند، اما میگویند «خیلیییییی خیلییییییی از بقیهی چیزها برایشان بهتر است.»
قبلاً یک نفر را در نیویورک میشناختم که اصرار داشت خرچنگ سیاهش گیاهخوار است.
گفتم «درست مثل خودت. خدای من چه تصادفی!»
وقتی هم سگش دنبال همبرگری میرفت که یک نفر در پیادهروی بیرون از یک شعبهی مکدونالد در خیابان هشتم میانداخت، گمانم فقط دنبال خیارشورش بود.
بعد هم این حیوانداریِ مشترک به مشاجرات رفتاری منجر میشود: «مواظب باشی رو میز/ پیشخون/ استریو نپره» و از این چیزها. انگار میتوان جلوی یک گربه را گرفت تا جاهایی که دوست دارد نرود. به همین خاطر است که آدم دلش میخواهد پانزده پوند اضافهوزن داشته باشند. این روی زمین نگهشان میدارد.
سندی پیر بود و یک سال بعد از اینکه خریدیمش، مرد. وقتی نیویورک را ترک کردیم دنیس را به فرانسه بردیم و در رفتوآمد بین خانهی نورماندی و آپارتمان پاریس او را هم میبردیم. این منجر به دعوایی شد بر سر اینکه چطور او را در کرییِرش بگذاریم و هر چند وقت بیرون بیاوریماش. وقتی مُرد سر اینکه کجا خاکش کنیم و در چه عمقی دعوا داشتیم.
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: خدا را شکر که هیچوقت بچه نداشتیم.
ما حتی دربارهی موجوداتی که من به سختی به خانه میآورم هم دعوا داریم- چیزهایی که اکثر اوقات در پیادهرویهایم پیدا میکنم و در یک دستمالکاغذی میپیچم. معمولاً یا موشاند یا حشرهخوار که به سرنوشت بدی دچار شدهاند، هرچند نه بهوسیلهی چیزی مشخص: چیزی از رویشان رد نشده است. هیچ جای گازگرفتگی رویشان نیست. احتمالاً یا مریضاند یا آنقدر پیرند که نمیتوانند از دستم فرار کنند.
هیو میگوید «تو که نمیخوای به این کروتن بدیها؟»
جواب میدهم «این اسمش کنفیلده و منم مجبورش نمیکنم چیزی بخوره» و چیزی که شبیه یک مشت تاس است در تراریوم میریزم یا اگر آنجا به نوانخانهای برای وزغها یا موشهای صحرایی روبهموت تبدیل شده باشد، یک سطل جایگزین دارم. «اونا اینجان اگه خواستشون.»
کارول در همین میدان جنگ وارد شد. یک شب اواسط جولای بود که هیو گفت «از این خندهدارتر نمیشه.» «درِ آشپزخونه رو باز گذاشته بودم. این روباه کوچولو رد شد و نگام کرد و به راهش ادامه داد. بدون اینکه بدوه یا عجله داشته باشه. به نظرم اسمش باید کارول باشه.»
بعدازظهر روز بعد یک استخوان استیک در چمنزار انداختم و غروب بود که بیرون را نگاه کردم و دیدم یک روباه آن را به دهان گرفته. صدا زدم «هیو بیا ببین.»
روباه -که قطع به یقین همان کارولی بود که دربارهاش شنیده بودم- با شنیدن صدایم استخوان را روی زمین گذاشت؛ مثل کسی که سعی میکرده چیزی را بدزدد و گیر افتاده. و احتمالاً قبل از اینکه آن را سرجایش بگذارد میگوید «فقط داشتم...میدیدم چقد...چقد سنگینه.»
شب بعد شام را که مرغ بود، در پاسیوی اتاقم خوردیم. غروب بود و همین که غذایمان را تمام کردیم کارول پیدایش شد. یکی از چیزهایی که دوست دارم این است که هیچوقت آمدنش را نمیبینم. فقط ظاهر میشود. وقتی به فاصلهی حدوداً ششفوتی رسید استخوانهای توی بشقابم را برایش پرت کردم. او شروع به خوردن کرد و هیو به آرامی گفت «چیکار داری میکنی؟»
پیش خودم گفتم «اینه.»
در تابستان گذشته هفتهای یکبار کل شب را بیدار میماندم و به کارهای عقبافتاده رسیدگی میکردم. احساسی که موقع سپیدهدم به من دست میداد را دوست داشتم- بهجای اینکه خسته باشم بالعکس بود: تقریباً فرز و هوشیار بودم. خیلی از شام نگذشته بود و ساعت حدود چهار صبح مشغول کارکردن پشت میز بیرونیام بودم که کارول ظاهر شد. در یخچال گوشت نداشتیم، اما تا کمی پنیر پیدا کرده و در کنسرو ساردین را باز کنم همانجا صبر کرد.