کورهراه پرپیچوخم، زیر نور ماه از کوه بالا میرفت و انگار هیچ پایانی نداشت. سرانجام، اِون، کلئو و فرانسیس به دروازهای آهنی رسیدند. اِون در آنطرف دروازه سنگقبرهایی را دید که به شکل عمودی از زمین بیرون زده بودند. گفت: «اینجا خیلی ترسناک است.»
کلئو به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «توی این کتاب عجیب همه چیز ترسناک است.»
فرانسیس گفت: «برای اظهارنظر کردن دربارهی کتابها وقت نداریم. ولفزبین در این گورستان میروید. پدرم این را توی یادداشتهایش نوشته.»
کلئو میلههای دروازه را گرفت و آن را بهزور کشید. دروازه جیرجیرکنان باز شد. اِون گفت: «انگار مجبوریم برویم تو.»
آنها وارد گورستان شدند، از میان مجسمههای کجوکوله گذشتند و بناهای سنگی کوتاه را دور زدند. جغدی هوهو کرد و روی درخت خشکی بالهایش را به هم زد.
فرانسیس گفت: «به نظرم بهتر است از هم جدا شویم تا آن گیاه را زودتر پیدا کنیم.»
اِون گفت: «شوخی میکنی؟ توی فیلمهای ترسناک هروقت آدمها از هم جدا میشوند...»
کلئو حرف او را قطع کرد و گفت: «منظورش این است که اگر باهم باشیم امنیت بیشتری داریم.»
فرانسیس گفت: «انگار حق با شماست.»
آنها وارد راهی شنی شدند و در آن پیش رفتند. کمی بعد، کلئو ناگهان ایستاد و پرسید: «شما هم حس کردهاید که کسی از دور تماشایتان میکند؟»
اِون گفت: «من حس کردهام. اگر اینطور نبود مادرم چطور میتوانست بفهمد که صبح کدام روز صورتم را نشستهام؟»
کلئو گفت: «برای فهمیدنش احتیاجی ندارد از دور تماشایت کند؛ چون تو هیچوقت صبحها صورتت را نمیشویی.»
فرانسیس گفت: «فکر نمیکنم این موضوع به پیداکردن ولفزبین ربطی داشته باشد.»
کلئو آهی کشید و گفت: «منظور من چیز دیگری است. حالا لطفاً ساکت شوید. به نظرم کسی دارد تماشایمان میکند.»
اِون هوا را بو کشید. موهای پشت گردنش سیخ شدند. او به تاریکی خیره شد. روی تپهای پوشیده از علف، میان چند درخت، چیزی درخشید. آهسته گفت: «آنجاست.»
فرانسیس چند قدم جلو رفت و فریاد زد: «تو که هستی؟»
نور درخشان ناپدید شد. فرانسیس فریاد کشید: «ما نمیترسیم.»
کلئو آهسته گفت: «لطفاً ازطرف خودت حرف بزن.»
برگها خشخش کردند. شاخهها تکان خوردند. لحظهای بعد، نور درخشان پشت چند بوته ظاهر شد. و اینبار تنها نبود.
سه شبح درخشان دیگر پشت سنگ قبری در هوا شناور بودند. فرانسیس دوباره فریاد زد: «ما از شما نمیترسیم.»
صدای نجوامانندی گفت: «بهزودی میترسید...»
اشباح دور خود چرخی زدند و ناپدید شدند.
کلئو گفت: «بیایید ولفزبین را پیدا کنیم و از اینجا برویم.»
ولی بهمحض آنکه چرخیدند تا به راهشان ادامه بدهند ناگهان از ترس سر جایشان میخکوب شدند.
زنی که پیراهن مواجی به تن داشت درست روبهرویشان در هوا شناور بود. او درخشش سفید اسرارآمیزی داشت. اِون میتوانست آنطرف بدن او را ببیند. و آن زن به طور عجیبی آشنا به نظر میرسید. چند شبح دیگر نیز پشت سرش در هوا شناور بودند. شبح گفت: «هر شبحی که تابهحال اسیر گرگینهای شده، در این جنگل زندگی میکند.»
بقیهی اشباح گفتند: «در این... جنگل... زندگی میکند.»
شبح گفت: «هر ماه وقتی ماه کامل میشود گرگینه ها به روستا حمله میکنند. آنها باعث میشوند که تعداد ما هر ماه بیشتر شود.»