در روزی از روزها توی یک جنگل، سنجابی به اسم پِرل درحال استراحت روی شاخهی درخت گردو، توی لونهی جدیدش بود.
سنجاب به خونش که خودش اون رو ساخته بود خیلی افتخار میکرد.
غروب یک روز، همینطور که پِرل در حال استراحت بود، فکری به سرش زد.
تصمیم گرفت به مناسبت ساخت لونهی جدیدش، یک مهمونی بگیره و دوستهاش رو دعوت بکنه.
سنجاب توی جنگل میگشت و یکی یکی دوستهاش رو به مهمونیش دعوت میکرد.
اول خانوادهی گوزنها رو دید.
اونها با خوشحالی از دعوت پِرل استقبال کردن و گفتن که حتماً به مهمونیش میرن.