من توی یک دردسر افتاده بودم.
روز جمعه توی مدرسه، معلم کلاس چهارممون خانم دِرکْسِن، تکلیف جلسهی بعدمون رو روی تخته سیاه نوشت:
یک داستان درمورد شخص یا چیز مورد علاقتون در زندگی بنویسید.
صبح شنبه بود و من کمی مریض بودم.
ذهنم همش مشغول این بود که برای تکلیف مدرسم یک ایده خوب پیدا کنم.
مامان و بابا رو دیدم که داشتن توی باغچه به گلها رسیدگی می کردن.
مامان سبزیجاتش رو می چید و بابا هم مترسک خراب شده رو درست میکرد.