طناب بهطرف جلو و عقب تاب میخورد. خانم کراولی هر بار که طناب بهطرفش میآمد، سعی میکرد آن را بگیرد. او درحالیکه به کتاب خیره شده بود، فریاد کشید: «آن کلید را نچرخان.»
کلئو لبخند زد و گفت: «من همیشه به حرف کتابدار مدرسهمان گوش میدهم.»
بعد، کلید را محکم گرفت و کتاب راز افعی را روی میز چرخاند. قفل باز شد و ناگهان هزاران حرف مثل عنکبوتهایی پرجنبوجوش از میان صفحههای کتاب بیرون پریدند. حروف دورتادور بچهها در هوا چرخیدند و کلمهها را به وجود آوردند. کلمهها به جمله و جملهها به پاراگراف تبدیل شدند. لحظهای بعد، اِون و کلئو دیگر نمیتوانستند از میان انبوه کلمهها چیزی را ببینند. و سپس، همهجا تیرهوتار شد.