برای یُن گابرییِل' توسنِ بخت، آراسته به سازوبرگ، آماده است. تنها باید پا به رکاب برساند و بتازد. ولی زمین به ناگاه در میان کار تکانی میخورد، توسنِ تیزرو میرمد و او، هنوز بر زین فرونیامده، به زیر میافتد. برخاستن' دیگر آرزو میشود. جاه به دست نمیآید، عشق که در پای جاه فدا شده' آرامش از او میگیرد و امید و آرزوی پوچ' به خیزشِ دگرباره، تنها رنجِ زندگی خزندهوار را برای این زمینخوردۀ بلندپرواز درازتر میکند. از زندگی تنها آرزوهایِ سوختهاش میماند و پاسخگویی به همسر، فرزند، دوست، دلبندِ پیشین و به همه، به زمین و زمان. اینک زندگی از آسمان بیبهره میشود و تنها آن میماند که چون گرگی پاسوخته، سرگشته درمیانِ گذشتۀ ازدسترفته و آیندهٔ ناروشن، از یک کنجِ چهاردیواری به کنج دیگرش رفت و بازگشت. یُن گابریل، چهرۀ اصلی نمایش، اکنون خود را به ناپلئونی همانند میکند که در نخستین نبردِ خود' با گلولهای ناکار شده است.
ایبسن در یُن گابرییِل بُرکْمان آدمی را به نمایش میکشد که خود را برگزیده و تافتۀ جدابافته میداند و از همهچیز حتی دلبند خویش درراه دستیابی به قدرت میگذرد، بدون آنکه دستش به قدرتی برسد.