در اطراف هتل برای خودم گشت زدم تا ببینم دیدنی چه دارد. به رستورانها و استراحتگاهها سر زدم. به استخر سرپوشیده، باشگاه ورزشی و زمینهای تنیس هم سرک کشیدم. به مرکز خرید هتل رفتم و تعدادی کتاب خریدم. کمی در لابی قدم زدم و دور و اطرافش را برانداز کردم، بعد به سراغ اتاق بازی رفتم و چند دست تخته نرد بازی کردم. همین کارهای ناچیز تمام بعدازظهرم را پُر کرد. هتل دلفین جدید شهربازی مفصلی شده بود برای خودش. دنیا پر از راهها و وسیلههای مختلف برای وقتکشی است.
پس از آن، از هتل خارج شدم تا نگاهی به خیابانهای اطراف بیندازم. روانهی خیابانهای دمِ عصر که شدم، حال و هوای ساپورویی که چند سال پیش به آن سفر کرده بودم به من رجوع کرد. زمانی که در هتل دلفین سابق اقامت داشتم، هر روز محلههای دور و برش را از سر ناچاری و با تقیّدِ از سر درماندگیِ خاصی میگشتم. در محلههای اطراف هتل میگشتم تا ببینم چه دارد و چه ندارد. هتل دلفین سابق سالن غذاخوری نداشت- تازه، اگر هم داشت، شک دارم که برای غذا خوردن آنجا رفته بوده باشم- از این رو، معمولاً برای خوردن غذا به رستورانها یا غذاخوریهای دور و بر هتل میرفتم. حالا که پس از چند سال در خیابانهای اطراف هتل راه میرفتم احساس میکردم به محلهای قدیمی سر زدهام که در گذشته آنجا زندگی میکردهام و از اینکه آنجا قدم میزدم و چیزهایی که میدیدم به نظرم آشنا میآمد خوشحال و راضی بودم.
وقتی خورشید غروب کرد، هوا سردتر شد. پژواک گِل و شُلی که زیر قدمهای عابران به این سو و آن سو میپاشید در فضای کوچه و خیابانها میپیچید. باد نمیوزید، به همین خاطر قدم زدن ناخوشایند نبود. هوا صاف و خنک بود. پشتههای برفی که روفته و در گوشهای توده شده بود و رنگ سفیدشان به سبب پاشیدن گِل و شُل حاصل از عبور ماشینها یا راه رفتن عابران پیاده به خاکستری گراییده بود، زیر نور تیرهای چراغ برق میدرخشید و حس خوبی به آدم میداد.
آن محلهها نسبت به روزهای قدیم فرق کرده بودند. البته، فقط چهار سال و نیم از روزهای قدیمی که حرفش را میزنم میگذشت، به همین دلیل همهجا تقریباً مثل سابق بود و حال و هوای گذشته را داشت. جوّ محلی هم اساساً مانند قبل، اما علامتها همهجا عوض شده بود. مغازهها بزرگتر شده بودند و پوسترها یا اطلاعیههایی که خبر از گسترش و طرح توسعهی مشاغل مختلف را در آن خیابانها میدادند جلوِ اغلب مغازهها یا پشت شیشهها به چشم میخورد. ساختمان بزرگی در دست ساخت و ساز بود و تجهیزات عمرانی در اطرافش دیده میشد. یک همبرگرفروشی بیرونبَر، بوتیکهای طراحان معروف، نمایشگاه خودروهای اروپایی و کافهی شیکی که حیاط پشتی داشت و باغچه و درختهای زیبا. انواع و اقسام ساختمانهای چندین طبقه و کاسبیهای پُر رونق و بهروز از گوشه و کنار خیابانها مثل قارچ سر از خاک بر آورده و ساختمانهای سه طبقهی قدیمی و تیره و تار را کنار زده بودند. غذاخوریهای ارزانقیمت و سادهی قدیمی و شیرینیفروشیهایی که همیشه کنار اجاقشان گربهی ملوسی چرت میزند، جلوِ ورودیهای سنتی خود پردههای مدرنِ طرح کلاسیک آویزان کرده بودند. ترکیب غریب سَبکهای مختلف در ظاهر خیابانها نمایش نوعی همزیستی موقتی را در نظر آدم میآورد؛ درست مانند دهان کودکی که دارد دندان شیری در میآورد. حتی یکی از بانکها شعبهی جدیدی افتتاح کرده بود.