آرتی درحالیکه وارد اتاقی در طبقهی سوم میشد، پرسید: «آقای کانینگم! وقتی سنگ ماه ناپدید شد، شما کجا بودید؟»
ریچارد کانینگم سوم که روی صندلیای کنار پنجره نشسته بود، بهطرف آنها چرخید. کمربند لباس بلند و گشادش را روی شکم گرد و بزرگش گره زده بود.
کانینگم سینی چایاش را جلوتر کشید و گفت: «من تمام مدت در اتاقم بودم.»
کلئو پرسید: «چطور با بئاتریس آشنا شدید؟»
کانینگم گفت: «ما دو ماه پیش همدیگر را رودررو دیدیم. سه سال قبل از آن، والدینش پیشنهاد کردند که ما باهم آشنا شویم و من از افریقای جنوبی برایش نامهای فرستادم. بعد از خواندن نخستین نامهاش به او علاقهمند شدم. آه! آن دستخط بیعیب و نقص! دستخطش واقعاً زیبا و جادویی است. وقتی سرانجام متقاعدش کردم که با من ازدواج کند، اصرار کرد که این تاریخ را برای ازدواجمان تعیین کنیم.»
اِون پرسید: «چه کس دیگری این بالا بوده؟»
کانینگم لحظهای فکر کرد و گفت: «بهجز پلیس و آنهایی که از بانک آمده بودند، فقط سرهنگ مازگریو به اینجا آمد. او آمده بود تا دربارهی ادغام باهم مذاکره کنیم.»
واتسون پارس کرد. آرتی پرسید: «چه ادغامی؟»
کانینگم جرعهای چای نوشید و گفت: «ادغام شرکت کشتیرانی خانوادهام در افریقای جنوبی با شرکت کشتیرانی سرهنگ مازگریو در هندوستان. قرار است دو شرکت یکی شوند.»
آرتی پرسید: «کدام طرف از این ادغامشدن سود میبرد؟»
کانینگم گفت: «هر دو طرف. کشتیهای مازگریو در هندوستان در مسیرهای پرخطری تردد میکنند؛ مسیرهایی که پر از دزدان دریاییاند. شرکت ما هم به نفوذ ملکه احتیاج دارد. ادغام برای هر دو شرکت مفید است.»
آرتی پرسید: «و شما در پایینرفتن از نردبان طنابی چقدر مهارت دارید؟»
کانینگم گفت: «نردبان طنابی؟ این چهجور سؤالی است؟»
آرتی بهطرف پنجره رفت و درحالیکه نردبان طنابی را به داخل اتاق میکشید، گفت: «اتفاقاً یکی همینجا از پنجرهی شما آویزان است.»
کانینگم ایستاد و لباسش را صاف کرد و گفت: «من از وجود آن اطلاعی نداشتم. بهعلاوه، آن نردبان نمیتواند وزن من را تحمل کند.»
اِون نردبان را کشید و متوجه شد که خیلی سُست و کمدوام است.
کلئو درحالیکه به کانینگم خیره شده بود، پرسید: «شما دربارهی سنگ ماه مازگریو چه میدانید؟»
کانینگم لبخندی زد و گفت: «یکی از باارزشترین جواهرهای جهان است.»
آرتی گفت: «و دزدیدن سنگ ماه مازگریو...»
کانینگم حرف او را قطع کرد و گفت: «من برای دزدیدن سنگ ماهِ مازگریو هیچ انگیزهای ندارم. شرکتهایمان بهزودی ادغام میشوند و من با دختر مازگریو ازدواج میکنم. آن جواهر بههرحال مال من میشد. حالا اگر اجازه بدهید باید با مازگریو صحبت کنم.»
سپس پاهای چاقش را داخل دمپاییهایش چپاند و از اتاق بیرون رفت.
کلئو گفت: «انگار حل معمای این دزدی اصلاً راحت نیست.»
آرتی کراواتش را صاف کرد و گفت: «معمای پیچیدهای است؛ پس حتماً راهحلش هم پیچیده است.»