در یک بعد از ظهر زیبا و آفتابی، همهی پرندهها زیر آسمون صاف و آبی رنگ سرزمین پرندهها پرواز میکردن و از هوای دلپذیر لذت میبردن.
بُمب،قرمز و چاک هم توی پارک مرکزی به پیک نیک رفته بودن.
چاک گفت: چه روز زیبایی… من هیچوقت از این آب و هوای فوق العاده خسته نمیشم
قرمز با بی تفاوتی گفت: اره واقعا، اینجا هم که هر روز آفتابیه
چاک ادامه داد: بهترین کاری که توی این هوا میشه انجام داد، گردش رفتنه، برای همین، یک چیز خیلی خوب براتون آوردم.
بمب عاشق غافلگیر شدن بود.
چاک یک قوطی از سبدش بیرون آورد و اون رو به قرمز داد تا درش رو باز کنه.
داخلِ قوطی پر از چاقترین و آبدارترین کرمهایی بود که قرمز و بمب هیچوقت در عمرشون ندیده بودند.