در ۱۹۶۷ بعد از آنکه چهگوارا را کشتند، فیدل کاسترو تنها کسی را که با او مثل آدمی همتراز خودش حرف میزد، از دست داد. درباریان تعظیم میکنند، اما چه میتوانست بگوید «نه».
در ۱۹۸۰ با مرگ نزدیکترین رفیقش، سلیا سانچز، او از وجود تنها کسی محروم شد که میتوانست برایش بهسادگی فیدل باشد، نه «رهبر کبیر».
و در پی فرو ریختن دیوار برلین، کاسترو در میدان سیاست تنها ماند، تنها در برابر مغاک امپریالیسم و کاپیتالیسم. دخترش، آلینا فرناندز به طعنه مینویسد: «یگانه بازتاب آن حادثه در کوبا حذف زبان روسی از برنامه پایاننامههای دانشگاه بود. فیدل زبان انگلیسی را جایگزین روسی کرد.»
سفیر امریکا در خاطراتش نوشته است که «کاسترو و کاستریسم» بهرغم زیر پا گذاشتن اصول دموکراسی «از حمایت متعصبانه میلیونها کوبایی برخوردار است.» حتی پس از فروپاشی سوسیالیسم در اروپای شرقی، در گردهماییها انبوه جمعیت و پرچم موج میزند. فرصتطلبی؟ رعب و اجبار؟ اصول اخلاقی دوگانه؟ چهبسا نهفقط.
لطیفهای درباره گزارشهای مأموران سیا از هاوانا، رواج دارد: «آقای رئیسجمهور، اینجا بیکاری وجود ندارد، اما هیچکس هم کار نمیکند. هیچکس کار نمیکند، اما طبق آمار همه برنامههای تولیدی تحقق مییابند. همه برنامهها تحقق مییابند، اما در فروشگاهها هیچ چیز نیست. هیچ چیز در فروشگاهها نیست، اما همه غذا میخورند. همه غذا میخورند، اما دائما نق میزنند که غذا ندارند، همه دائما نق میزنند که چیزی برای خوردن ندارند، اما همه میروند میدان انقلاب تا برای فیدل هورا بکشند. آقای رئیسجمهور، ما همه دادهها را داریم ولی بدون هیچ نتیجهگیری.»
اوایل دهه ۱۹۹۰، پروفسور ماریفلی پرز استیبل، از دانشگاه دولتی نیویورک نوشت که در کوبا ممکن است سهگونه سناریو اتفاق بیفتد: نوع لاتینی ــ یعنی تغییر نظام از راه مذاکره همراه با تضمین برای همکاران کاسترو. نوع اروپای شرقی ــ یعنی تحول نظام از نوع کمابیش استالینیستی به دموکراسی. نوع آسیایی ــ یعنی بازار آزاد و نظام استبدادی.
فیدل در واپسین لحظات لای دَر را باز کرد ــ توریسم، جوینت ونچر، اقتصاد دلاری... همه اینها کوبا را از انزوا بیرون آورد. اما ناراضیان و مهاجران آن را یک بازی ظاهری دانستند. طلیعه تغییرات در کوبا بیشتر در طرز راه رفتن، رنگ پوست و آهنگ صدای فیدل بازتاب مییابد. «خبرهایی در افواه راجع به وضع سلامتی رهبر به گوش میرسد. مطبوعات گزارش میدهند که در حضور سفیر اسپانیا از حال رفته است. گویا چندی پیش دو بار خونریزی مغزی کوچکی را از سر گذرانده است. شک نیست که حال خوبی ندارد. لاغری ناگهانی، رنگ زرد خاکستری، فرورفتگی قفسه سینه، نشان از سرطان ریه دارد.»
الیزاردو سانچز، یکی از سرشناسترین ناراضیان کوبایی در گفتوگویی با آدام میشنیک به او گفته بود: «اگر میخواست میتوانست کارهای خوبی به نفع کوبا انجام دهد. اما در پیری به پدرسالاری تنبل بدل شده و کوباییها را به چشم مردمی ناسپاس میبیند که قدر کارهای خوب او را ندانستند.»
ژان فرانسوا فوژل و برتراند روزنتال در اثر بزرگ خود تحت عنوان: Fin de Siglo en la Habana به طعنه نوشتهاند؛ «تاریخ هرگز درباره فیدل اَلخاندرو کاسترو روز، عادلانه داوری نخواهد کرد. مردی با شخصیت اسکندر کبیر در جزیرهای کوچک که چیزی جز درختان نخل و نیشکر ندارد، کسی که تا افول ستاره لنینیسم به آن وفادار ماند، چهرهای که در هیچ چارچوب و در هیچ عصری نمیگنجد. تلاشها، حسابگریها و دیوانگیهایش، همه و همه خلاف این عبارت معروف جان دان را که هیچ انسانی جزیره نیست گواهی میدهند. کوبا، کاسترو است. اما کاسترو چیزی است بیش از جزیرهاش. او شاعرانهترین caudillo ای است که امریکای لاتین پرورش داده است. مغرور، تئاترمنش، دیوانه و خستگیناپذیر. پدرسالار، جهانآفرین، رؤیاپرداز. انقلابیای که با یک دست مجازات اعدام را از نو برقرار میکند و با دست دیگر بابانوئل را حذف و تاریخ کارناوال را تغییر میدهد. به یک معنا هیولایی ــ رئیس دولتی که نمیخواهد قدرت را با هیچکس تقسیم کند...»