کتاب The Old Sultan داستانی زیبا و آموزنده است که با هدف تقویت درک متون زبان انگلیسی به کمک گوش دادن به داستانهای اصیل، توسط گروه ویراستاری و قصه خوانی از کشور بریتانیا با لهجه زیبای British صوتی شده است.
در ضمن متن انگلیسی و ترجمهی فارسی این کتاب صوتی در کتاب الکترونیک متنی “Twelve in One” منتشر شده و شما میتوانید آن را از همین فروشگاه یا دیگر فروشگاههای کتاب الکترونیک خریداری کنید. پیشنهاد میشود برای ارتقای جنبه آموزشی همزمان با شنیدن داستان، در صورت نیاز متن انگلیسی آن را از نظر بگذرانید و برای بالا بردن درک داستان از ترجمه فارسی آن بهره گیری کنید. بخش فارسی و انگلیسی از نظر جمله بندی و پاراگرافها مشابه هستند و همهی سعی ما این بوده که زیبایی داستان در هر دو زبان محفوظ بماند.
Part of the story:
A farmer once had a faithful dog called Sultan, who had grown old, and lost all his teeth, so that he could no longer bite. One day the farmer was standing with his wife before the house-door, and said, “To-morrow I intend to shoot Old Sultan, he is no longer of any use.”
His wife, who felt pity for the faithful beast, answered, “He has served us so long, and been so faithful, that we might well keep him.”
“Eh! what?” said the man. “You are not very sharp. He has not a tooth left in his mouth, and no thief is afraid of him; now he may be off. If he has served us, he has had good feeding for it.”
The poor dog, who was lying stretched out in the sun not far off, had heard everything, and was sorry that the morrow was to be his last day. He had a good friend, the wolf, and he crept out in the evening into the forest to him, and complained of the fate that awaited him ….
در این داستان میخوانید:
کشاورزی سگ باوفایی به نام سلطان داشت که پیر شده بود و همهی دندانهایش را از دست داده بود طوری که دیگر نمیتوانست گاز بگیرد. یک روز کشاورز کنار همسرش جلوی در خانه ایستاده بود و گفت:
فردا قصد دارم که سلطان پیر را خلاص کنم چون دیگر هیچ فایدهای ندارد.
همسرش که برای حیوان باوفا متاثر شد جواب داد: او مدت طولانی به ما خدمت کرده و آنقدر باوفا بوده که ما باید ازش خوب نگهداری کنیم.
مرد گفت: اه! چی؟ تو به هوش نیستی! او هیچ دندانی در دهانش ندارد و هیچ دزدی ازش نمیترسد. الان باید خلاص بشود. اگر او به ما خدمت کرده غذای خوبی هم در عوض خورده است.
سگ بیچاره که در فاصلهی نه چندان دور از آنجا در آفتاب دراز کشیده بود همه چیز را شنید و غمگین شد که فردا آخرین روز زندگیاش خواهد بود. او دوست خوبی داشت، یک گرگ، و شب هنگام پیش او در جنگل رفت و از سرنوشتی که در انتظارش بود گلایه کرد ....
برای دانستن عاقبت کار "سلطان پیر" و درس های زیبایی که این داستان به ما میدهد این کتاب صوتی را بشنوید.