سالها قبل در کشور پهناورِ روسیه، کشاورزی پیر به همراه سه پسرش زندگی میکرد.
دو پسر بزرگتر قدبلند، خوش قیافه و سختکوش بودند.
اما کوچیکترین پسر، ایوان، مثل برادرهاش نبود.
اون کوتاه، ضعیف، تنبل و ژولیده بود و تمام روز کنار آتش مینشست و رویاپردازی میکرد.
یک روز، پیرمرد به بیماری سختی مبتلا شد و خودش هم فهمیده بود که آخرین روزهای عمرش رو سپری میکنه.
اون پسرهاش رو صدا زد تا به اتاقش برن.