سَم یک موش کتابخونهای بود.
لونهاش توی یک سوراخ، پشت قفسهی کتابهای کودکان بود و زندگی خیلی خوبی داشت.
کتابخونه هرروز شلوغ بود.
مردم توی راهروها قدم میزدن، کتاب میخوندن، از کامپیوتر استفاده میکردن و در همین حال، سَم توی لونهی خودش خوابیده بود.
شبها هم وقتی همه به خونههاشون می رفتن و اونجا تاریک و ساکت می شد، سَم از لونش بیرون میومد و کتابخونه مال اون میشد.
هرشب کتاب می خوند و کتاب می خوند.
از کتابهای تصویری و شعر گرفته تا آشپزی و ورزشی.
اون حتی کتابهای داستان و زندگینامه هم میخوند.
ذهن سَم پر از اطلاعات، حقایق، عکس و کلی تصورات شگفت انگیزِ مختلف دیگه بود.