در یک روز آفتابی و زیبا، مانی و مایکِل به همراه پدر و مادرشون به بیرون رفتن تا یک حیوون خونگی بخرن.
توی مغازه، میون همهی حیوونهای خوشگِل، یک توله سگ به اسم واگرز بود که با بقیه سگها فرق داشت.
اون یک دُم خیلی بلند داشت که همیشه مایهی دردسر بود.
واگرزِ دُم دراز همیشه تلاش میکرد که سگ خوبی باشه.
اون وقتی مانی و مایکِل رو دید، بدون بازیگوشی سرجاش نشست.
اما وقتی اونها خواستن واگرز رو بغل کنن، دُمِ بلندش به بقیه توله سگها خورد و اونها رو به اینور و اونور پرت کرد.
مادر مانی و مایکِل که دُم واگرز رو دید گفت که اون چه دُم بلند و عجیبی داره…