روزی روزگاری، چهارتا خرگوش به اسم های فلاپسی، ماپسی، دم پنبهای و پیتر در جنگلی با مادرشون زیر ریشهی درختی زندگی میکردند.
یک روز خانوم خرگوشه به بچههاش گفت که میتونن بیرون برن و بازی کنن؛ ولی تو باغچه آقای مک گرگور اصلا پا نذارند.
اونجا بود که پدرشون اتفاق بدی براش افتاد و الان دیگه پیششون نیست.
بعد خانوم خرگوشه سبد و چترش رو برداشت و از جنگل گذشت تا به نونوایی بره.
یک قرص نون قهوهای و چهار تا نون کشمشی خرید.
از اون طرف هم فلاپسی، ماپسی و دم پنبه ای که بچه های خوبی بودن، رفتن تا کمی شاتوت جمع کنن.
ولی پیتر که خیلی شیطون بود، مستقیم به سمت باغچهی آقای مک گرگور دوید و از زیر نردهها رد شد.
اولش کمی کاهو و نخود فرنگی خورد.
مقداری هم ترپچه توی جیبش گذاشت.
پیتر هم رفت تا مقداری جعفری پیدا بکنه.
در حال گذشتن از ردیفهای خیارها بود که یک دفعه آقای مک گرگور رو دید.