نیک که چند لحظه پیش خوابش برده بود، با شنیدن صدای قدمهای یک چیز روی سقف اتاقش از جاش پرید.
چند ثانیه بعد، درست از همون جایی که صدای راه رفتن میومد، هوهوی یک جغد شنیده شد.
نیک که از شنیدن اون صدای آشنا هیجازده شد، به این فکر میکرد که آیا دوست قدیمیاش برگشته؟
داستان دوستی این دو، سالها قبل شروع شد.
وقتی که پسربچهای کنجکاو تصمیم گرفت یک جغد شاخدار رو از لونهاش بدزده تا به عنوان یک حیوون خونگی ازش نگهداری کنه.
هوا سرد بود و باد سوزانی میوزید.
پسرک با عجله از بین درختان جنگل رد میشد تا به درخت مورد نظر برسه.
یک هفتهای میشد که لونه رو زیر نظر داشت و میدید که جغدِ پدر و مادر، به بچشون غذا میدن تا جون بگیره.
اما اونروز نیومده بود که فقط جغد رو ببینه، بلکه میخواست جوجه جغد رو بدزده و به خونهی خودش ببره.