صدای ضربات مداوم چکش به چیزی فلزی، گوشم را پر کرده بود. صدایی که درست از وقتی تصمیم گرفتیم از آنجا برویم، آغاز شده بود. هنوز هیچ خودرویی رد نشده بود. من جلوتر به سمت خودروام میرفتم و نگار چند متری از من فاصله داشت. صدای چکش به طرز دیوانهکنندهای در فضا پخش شده بود و وجودم را آزار میداد.
هنوز چند قدمی تا خودرو مانده بود که یکباره نگار از پشتسرم با صدایی که من بشنوم، گفت: «صدای چکشه! این یه علامته. صدای چکش نشونۀ مرگه. سیاهیا از این نشونه استفاده میکنن.»
ایستادم. خشکم زده بود. دستی به میانِ موهای پُر پشتم کشیدم و برگشتم. نگار چند قدم دیگر جلو آمد و ایستاد. با دلشوره پرسیدم: «یعنی چی نشونۀ مرگه؟»
نگار با حالتی بیخیال گفت: «یعنی که امشب کارمون تمومه.»
سگرمههایم در هم رفت. لبخندی حاکی از تلخکامی زدم و گفتم: «میفهمی چی میگی؟»
چشمان نگار سرخ شد. چهرهاش از ناراحتی گرفته بود. بیاعتنا به او، به سمت خودرو برگشتم و قدمی برداشتم...