از میان دانشآموزان کلاس ۲۰۳ سال دوم رشتهی تجربی دبیرستان شهدای مدرسهی فیضیهی منطقهی چهارده تهران که در روز چهارشنبه چهارم آبان سال ۸۴ در ردیف کنار دیوار نشسته بودند، این تنها هانی بود که آرزو نداشت در ردیف کنار پنجره نشسته باشد. وقتی آقای مصطفوی داشت راجع به تأثیر نیروی گرانش بر جرم حرف میزد و یک خط در میان از پنجرهی کلاس بیرون را نگاه میکرد و وقتی بچّههای ردیف کنار دیوار از بچّههای ردیف کنار پنجره میپرسیدند: «چی شد؟!» و جواب میشنیدند: «هیچّی، هنوز هیچّی!»، هانی داشت به این فکر میکرد که «آیا دلش را دارد سقوط یک تخممرغ از پشتبام یک برج ۲۵طبقه و پخش و پلا شدنش روی سنگفرش پیادهرو را ببیند؟!» داشت فکر میکرد؛ «اگر در مسیر مدرسه حدّاقل به یکی از گنجشکهایی که روی شاخهی درختها (حتماً) نشسته بودند نگاه میکرد، (مطمئناً) این اتّفاقِ هنوز نیفتاده، (هرگز) نمیافتاد!
ولی همین هانی که تا خردههای نان سفرهی صبحانه را توی حیاط نمیتکاند، لباس به تن نمیکرد، آن چهارشنبه هنگامی که بیدار شده بود، با چشمهای اعدامیها ساعت ۷:۲۵ را دیده بود و صبحانه نخورده، با دهان مومیاییها زده بود بیرون. کرایهی ماشین را هم که میخواست بدهد، سرش را کمی خم کرد تا نفسش به صورت راننده نخورد و چند قدمی که تا مدرسه مانده بود را به این فکر میکرد که «گنجشکهای محلّهشان هم اگر صبحانه نخورند، دهانشان بو میدهد؟!»
شک نداشت که در بزرگ جلویی بسته است و باید دزدکی از در پشتی که برای رفت و آمد دبیرها و کارهای اداری بود وارد مدرسه شود. امّا وقتی دید در جلویی هنوز باز است، بیش از اینکه خوشحال شود، تعجّب کرد که چطور ممکن است کسی که نمازش قضا شده، اینطوری خوششانسی بیاورد؟!
آقا بایرام را دید که همان کنار ایستاده بود، با دهان باز، سرش را بالا گرفته بود، چشمهایش را تنگ کرده بود، و به جای دوری نگاه میکرد. اگر باران در حال باریدن بود، دهانش پر از آب میشد! چیزی حول و حوش سه ثانیه طول کشید تا هانی بفهمد زلزلهای از یک گوشهی آسمان دبیرستان را تکان داده، خیلیها را سرگرم کرده، بعضیها را متعجّب، اندکی را نگران، و (البتّه) کلاسها را به تعویق انداخته.
نگاهها همه به سمت برج ۲۵طبقهای بود که همهی روزهای پاییز، آفتاب دبیرستان شهدای مدرسهی فیضیه، دو ساعت و نیم دیرتر از بقیهی تهران، از پشتبام آن طلوع میکرد.
آن روز صبح، این سایهی دو خیابان و یک پارک و یک مدرسهای، یک دختر قدکشیده بود.
در حیاط مدرسه، وحید هانی را دید. آمد و گفت: «پسر! ببین چه فیلمیه! دختره همه رو اُسکُل خودش کرده!». هانی اگرچه گفت: «خیلی باحاله»، ولی سرش را برگرداند. درخت اقاقیا همان گوشهی همیشگی کنار حیاط ایستاده بود، امّا هانی همان لحظه فهمید که سقوط برگهای قرمز اقاقیا (اصلاً) زیبا نیست و همانجا کنار پای خودش تف کرد به زندگی.
سر کلاس فیزیک هم وقتی آقای مصطفوی (کلاً) قید تأثیر نیروی گرانش بر هر چیزی را زده بود و به همراه بچّهها از پنجره به این فیلم مستند نگاه میکرد، وحید زد روی شانهی هانی و پرسید: «اگه بپّره پایین، چی ازش باقی میمونه؟» هانی با اینکه خندید و گفت: «پودر میشه»، توی دلش قسم خورد که بعد از کلاس بیرون نرود و با همان دهان مومیاییها آنقدر سرش را روی میز بگذارد تا بالأخره فریاد «وااااای» بچّهها کشیده شود و بعد... بعد... بعدش را دیگر نمیدانست چهکار کند.