در یک جزیرهی کوچک در شمال ژاپن، یک کارگر جوانِ صادق اما فقیر به نام هُدِری زندگی میکرد.
اون با اینکه ساعتهای زیادی رو توی باغ کار میکرد ولی مرد مهربون و خوشحالی بود.
هر روز صبح وقتی که دریا مواج نبود، هُدِری با عجله از ساحل رد میشد و از خونهی ساده و کوچیکش به قصر مجلل رئیسش میرفت.
اون عاشق این بود که موقع قدم زدن، بالا و پایین رفتن موجهای دریا و بازی کردن حیوانات کوچیک که توی آب جمع شده بودند رو ببینه.
یک روز صبح وقتی که هُدِری از کنار ساحل رد میشد، دید که یک ماهی بزرگ داره یک بچه ماهیِ پورْگی رو توی برکهی سنگی دنبال میکنه.
هُدِری سریع دست زد.
یک، دو، سه و ماهی بزرگ فرار کرد.
ولی ماهی کوچولو توی برکه با ناراحتی دور خودش می چرخید.