وقتی پسرک برگشت خورشید غروب کرده بود و پیرمرد روی صندلی خوابش برده بود. پسرک پتوی کهنۀ ارتشیای که روی تخت بود را برداشت و روی شانههای پیرمرد و باقیاش را دور صندلی انداخت. شانههای عجیبی داشت، با این که خیلی پیر بود، هنوز هم قدرتمند بودند و با این که خواب بود و سرش به جلو افتاده بود، چین و چروک چندانی رویشان نداشت. مثل بادبان قایقش، پیراهنش هم پر از وصله و پینه بود که به خاطر نور آفتاب، وصلهها سایههای تیره و روشن گرفته بودند. سر پیرمرد، خیلی پیر بود و حالا که چشمانش را بسته بود، هیچ رنگ زندگیای در چهرهاش دیده نمیشد. روزنامه روی پاهایش باز مانده بود و وزن دستانش که روی آن بود نگذاشته بود که نسیم عصرگاهی آن را با خود ببرد. پاهایش هم برهنه بودند.
پسرک کلبه را ترک کرد و وقتی برگشت پیرمرد هنوز خواب بود.
پسرک گفت: «بیدار شو پیرمرد!» و دستش را روی یکی از زانوهای پیرمرد گذاشت.
پیرمرد چشمانش را باز کرد و برای لحظهای انگار از راه خیلی دوری برگشت. بعد لبخند گرمی زد. او پرسید: «چی با خودت آوردی؟»
پسرک گفت: «شام، میخوایم با هم شام بخوریم.»
- من اونقدرها گرسنه نیستم.
- بیا و بخور. غذا نخوری نمیتونی ماهی بگیری.
پیرمرد بلند شد و روزنامه را برداشت و گفت: «من میگیرم.» سپس شروع به جمع کردن پتو کرد.
پسرک گفت: «پتو رو دور خودت نگه دار، بدون خوردن غذا نمیتونی ماهی بگیری، نه تا وقتی من زندهام.»
پیرمرد گفت: «پس مدت طولانیای زنده بمون و خوب از خودت مراقبت کن. حالا قراره چی بخوریم؟»
- برنج و لوبیای سیاه، موز سرخ شده و مقداری خامه.
پسرک غذا را که در یک ظرف فلزی دو طبقۀ نگهداری غذا بود، از تراس خریده بود. دوتا چاقو و چنگال و قاشق را در یک دستمال کاغذی پیچیده و در جیبش گذاشته بود.
- کی اینها رو بهت داده؟
- مارتین.
- باید ازش تشکر کنم.
- من ازش تشکر کردم، نیازی نیست تو ازش تشکر کنی.
- گوشت شکم یه ماهی بزرگ رو به اون میدم. تا حالا بیشتر از یه بار این لطف رو به ما کرده؟
- فکر میکنم آره.
- پس باید چیزی بیشتر از گوشت شکم ماهی بهش بدم، اون خیلی به فکر ما بوده.
- اون دو تا آبجو هم برامون فرستاده.
- من آبجو قوطیای دوست دارم.