« رژه بر خاک پوک » داستان تخیلی سرزمینی بدوی و خرافی است که جز حاکمان اندک شمارش، همه در نکبت وهمی ترسبار غوطهورند. این سرزمین به مرور وارد عرصه مدرنیته میشود، اما ورودی که سبب سلطهی خرافهها، به رژه رفتن بر خاک پوک شباهت دارد. انواع تناقضها جامعه را مشوش و متلاطم میکند تا جایی که شیرازهی امور از هم میپاشد …
بخشی از کتاب:
خیلی از آن سالها گذشته و بسیاری از ماجراها از یادم رفته است. چه میدانستم روزی خاطرات آن همه سال را مینویسم: سالهائی عجیب، جادوئی، پیچیده در مه و سمِّ اجنه و دریا.
میدانم خاطرات فقط وقتی ارزش نوشتن دارند که مشکلی از مشکلات را حل کنند، و وقتی که به صورت مشتی ماجراهای عجیب و غریب و افسانهوار در میآیند که خود من هم الآن به زحمت باورشان میکنم نوشتنشان هیچگونه ارزشی ندارد، اما نمیدانم چه چیزی یا چه کسی مرا به یاد آن خاطرهها میاندازد، و آن روزگار مثل جریان آبی در روحم بخار میشود؛ چشم و دهانم را باز میکند، و با دستهائی که نمیدانم تا امروز کجا بودهاند وادار به نوشتن میشوم.
من در پال به دنیا آمدم. همانجا نیز زندگی کردم. پال شهری ساحلی و مرکز ناریانه بود. صبح، همزمان با آفتاب، در وِرد پرندگان و مه صورتی از کلبهمان بیرون میزدیم و غروب با شنیدن صدای بال اجنه و شبپرهها به کلبهمان میخزیدیم. بیشترِ مردمِ پال به کار زراعت و ماهیگیری مشغول بودند. عدۀ اندکی مغازهدار بودند و باقی همه یا جن زده بودند یا جنگیر و دعانویس و آینهبین و رمّال.
پال، تکه زمینی بود دست نخورده و فراموش شده، سنگی رها شده از آسمان در تلاقیِ جنگلی مرطوب و دریای آبنوسیِ مرموز؛ جنگلی کور و وزغ رنگ که با خود حرف میزد و دریائی که از سر شب تا سحر از زد و خورد انواع میمون-پرندههای فسفرین و اسبهای گیاهی و پیرماهیان به جا مانده از ماقبل حیات توفانی بود.
نمیدانم در زمان کودکیم جمعیت پال چقدر بود. جائی که تو در تصمیمگیری هیچ نقشی نداری دانستن میزان جمعیت چه ارزش دارد.