نشستهام توی کافه. پشت میز دلخواهم. این کافه با اون اسم خاصش همیشه منو به کودکی میبره. به بیخیالی. به جهان ناب و بیمرزی که قواعد دست و پاگیر رو نمیشناسه. امروز هم باید کمک کنم. منتظرم تا مرد بیاد. حالش خوب نیست. باز هم با زن دعواش شده.
باید حس و حال این روزها رو توی دفتر قفلدارم بنویسم و دفتر رو قفل کنم و کلیدش رو بگذارم توی کیف آرایشم. کنار همون رژلبی که عید پارسال وقتی با زن، دوتایی رفته بودیم تجریش خریدم. همون رژلبی که مرد میگه خیلی بهم میآید.
توی این دنیای گذرا که همهمون عاقبت گل کوزهگران خواهیم شد باید شاد بود و زندگی کرد. میخواستم همینها رو به زن یاد بدهم اما ذهنش بسته ست.
من عشق میپراکنم و دنیا یه قدم به بهتر شدن نزدیک میشه. دیگه به اون کلاس لعنتی نمیرم. مربیهای نادونش رو نمیتونم تحمل کنم. از یوگا و ریکی و مدیتیشن و پاکسازی روح چیزی سرشون نمیشه. فقط بلدن بگن عجله نکن. عجله نکن. نمیفهمن من با روح جهانی همپوشانی دارم. نفس عمیق میکشم و با هر بازدم رها میکنم جهان و هرچه در او هست رو. همین کمک به خلق برای من کافیه. کمک به زنی ناتوان و ناآگاه.