نمایشنامهٔ «پایههای جامعه» نخست در ۶۰۰۰ و هفتههایی پسازآن در ۴۰۰۰ شماره در کپنهاگ درآمد. این شمارگان پیشینه نداشت. هرگز نمایشنامهای اینگونه فروش نکرده بود. برخورد ارزیابان به آن بسیار خوب بود. شمارِ اجراهای آن نیز چیز نویی در تاریخ بود.
دربارهٔ زمینهٔ پیدایشِ نمایشنامه میتوان از چیزهای گوناگونی یاد کرد: میتوان آن را پیامدِ چشموهمچشمیِ ایبسن با بیُرنْسُن دید که در ۱۸۷۵ نمایشنامهٔ «ورشکستگی» را دربارهٔ فرهنگِ کاروبارِ زمانه نوشت و در شمال اروپا و آلمان بسیار گل کرد. کسانی نیز دیرترها آن را پیامدِ خواستِ براندِس دانستند که در سال ۱۸۷۱ نویسندگان را فراخواند تا مسائل را به گفتوگو گذارند و در سال ۱۸۷۷ این خواستِ خود را در کتابی دربارهٔ کیرکهگُر بهروز کرد. یا میتوان آن را چون پیشدرآمدِ نمایشهای مدرنِ ایبسن دانست که پس از «پادشاه و جلیلی» با نمایشِ تاریخی بدرود گفت و گرانیگاه کارش را بر روی مسائل و پدیدههای زمانِ خود گذاشت. یا میتوان آن را دنبالهٔ نمایشهای پیشینِ او دربارهٔ زمانهٔ خود دید.
در آغاز دههٔ ۱۸۷۰، برای نویسندگان، منتقدان و خوانندگان آشکار شد که دلبستگی به گذشتهٔ ملت به اوج رسیده است. رمانتیسمِ ملی در دهههای ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ شکوفا شده و در دههٔ ۱۹۶۰ هم رویهمرفته نیرومند بود، ولی رفتهرفته چیزهایی در بازار ادبی پدیدار شد که میتوانست نشانگر سر آمدنِ زمان آن در کشورهای شمالیِ اروپا باشد. در هنر نمایشی میشد این گذار را به شکل افتِ شیفتگی به نمایشنامههای تاریخی دید. نویسندگانِ نروژی چون آندرهآس مونْک، بیُرنْسُن و ایبسن، بهویژه دو تنِ آخر، از دههٔ ۱۸۵۰ آفرینشگرِ این میدان بودند. ایبسن بهویژه برای «شایندگان شاهی» (۱۸۶۴) بسیار ستایش شد، ولی بااینهمه، دیگر نمایشنامهای در پیوند با تاریخ نروژ ننوشت. او پس از رفتن به ایتالیا، چندین پروژه، از آن میان «پادشاه و جلیلی» ـ نمایشنامهٔ دوبخشی از تاریخ جهان ـ در سر داشت که اینیک سخت' کاربَر بود و تنها نُه سال پسازآن بیرون آمد. شاید او خود بیش از همه از آن خرسند بود. بااینهمه، پسازآن، دیگر نمایشی تاریخی ننگاشت.
دیدنِ اینکه هنرِ نمایشیِ کشورهای اروپای شمالی در دههٔ ۱۸۷۰ از بنمایههای تاریخی میگذشت و در پرتوِ برنامهٔ ادبی تازهٔ گهئورگ براندِس، منتقد جوان دانمارکی، آشکارا بهسوی اوضاعِ روز میگرایید، دشوار نبود. براندِس در ۳ نوامبر ۱۸۷۱ رشتهسخنرانیهایی را در دانشگاه کپنهاگ آغاز کرد. این سخنرانیها دیرتر در کتابهایی به نام «جریانهای بنیادی ادبیات سدهٔ نوزده» به چاپ رسید و پیامِ جنبیشان چنین بود: ادبیاتِ کشورهای پیشرویِ فرهنگی اروپا بهسوی اشکال آزادتری از بیان که با زمانه سازگارتر بود، پیش میرفت، ولی ادبیات کشورهای شمال اروپا درجا میزد و انگارههای ملیِ رمانتیک در آنها پایداری میکرد. براندِس زود بهعنوانِ منتقد اصلی رادیکالیسم فرهنگی شناخته شد و در دلِ شماری از نویسندگانِ جوان دانمارک و نروژ جای گشود. ایبسن این آوای تازهٔ ادبیات دانمارک را زود شنید و براندِس را به پایداری بر برنامهٔ انتقادی خود فراخواند. هرچند این دو میتوانستند بیانگر دریافتهای گوناگونی در زمینههای سیاسی و ایدئولوژیک باشند، بااینهمه چندان تردیدی در این نیست که دوستیشان از همان سالهای نخست دههٔ ۱۸۷۰ اهمیتی برای کارِ هر دو پیدا کرد.