خوش آمدید. نزدیکتر بیایید. باز هم نزدیکتر. خوبه.
خب حالا بگویید ببینم درست میگویم یا نه. میبینم که این کتاب را در دست گرفتهاید، ولی پیش خودتان دارید فکر میکنید که حتماً کتابی اعصابخردکن و بچگانه باشد و همین حالاست که دوباره آن را ببندید و کناری بیندازید. درسته؟
خب باید هم این کار را کنید، ولی نه به این خاطر که کتاب آبکی و اعصابخردکن است. نه! این کار را میکنید چون از لابهلای صفحاتش خون میچکد!
چون داستانهایی که من قرار است برایتان تعریف کنم اصلاً از آن نوع قصههای پاستوریزهای نیست که احتمالاً از پدر و مادر و معلمهایتان شنیدهاید، توی تلویزیون دیدهاید یا در کتابهای آبدوغخیاری خواندهاید که عکس شاهزاده خانمهای خوشگل و باشکوه و قلعههای سر به فلک کشیده روی جلدشان چاپ شده.