سالها پیش، حتی قبل از نوشته شدن تاریخ، هیولایی به نام بانیِپ آزادانه اطراف رودخونهی ماری پرسه میزد.
یک روز هوا در حال تاریک شدن بود و بانیپ زیر نور ماه، توی رودخونه دنبال شکاری بود تا شکمش رو سیر کنه.
هیولا وقتی که دید پایین رودخونه شکار خوبی پیدا نمیشه، تصمیم گرفت از صخرهی کنار آبشار بالا بره تا شاید اونجا چیزی پیدا کنه.
مدتی گذشت و خسته شد و به یک درخت اُکالیپْتوس تکیه داد.
تا اینکه فهمید فقط خودش نیست که توی جنگل زندگی میکنه.
کنار درختی که بانیپ بهش تکیه داده بود، یک برکه قرار داشت
داخل برکه، یک شکارچی، بی سر و صدا و ماهرانه از بین علفهای برکه حرکت میکرد و به دوتا اردکی که تو آب بودن نزدیک میشد.