پیکی سوار مرکب خون و خطر رسید
راوی به گریه گفت که: «آنک خبر رسید»
خون در دلم نشسته از آن ساعتی که سر
با کاروان نیزه به دنبال سر، رسید
راوی به گریه گفت: «سر شیرخواره نیز
همپای میر قافله از این سفر رسید»
پلکی دویدهام به تماشای روی ماه
پلکی دگر به نیزه سری از «قمر» رسید
همراهیام به نوحه زمین و زمان کند
تا بر دلم چهها که از این رهگذر رسید
باغ از تناوران بلندی تهی شدهست
زخم، اینچنین مگر ز کدامین تبر رسید؟
بیتی اگر ز مثنوی آه بر لب است
در دل مرا قصیدهی اندوه زینب است