مردی روبهرویم بود. دراز کشیده بود روی زمین و مشعلی کنارش دیده میشد. چِت چِت چِت. مرد با صورت سیاه و چروکیده، با چشمان ریز نگاهم میکرد.
«زود اومدی!»
«زود؟»
مرد گفت: «تازه چرتم گرفته بود.»
خمیازه کشید. مشعل را برداشت و به سمتم گرفت. مشعل آرام میسوخت و نور ضعیفی پخش میکرد. چِت چِت چِت. گفت: «وای که چه خواب شیرینی بود!»
مشعل را توی دستش تکان داد. صدها و هزاران جرقهی سرخ و زرد و طلایی درخشیدند و همهجا را روشن کردند. چِت چِت چِت. حالا میتوانستم اطراف را ببینم. غار بود شاید... یا تونل، یا چیزی شبیه آنها. دیوارها و سقف و کف کلاً از خاک و سنگ بود. لای این خاک و سنگ، جابهجا و لحظه به لحظه نقطههایی نورانی جرقه میزدند، میدرخشیدند و به سرعت دور میشدند. چِت چِت چِت. نگاهم دنبال جرقهها بود که مرد پرسید: «چی شد به این زودی اومدی؟»
برگشتم طرفش. سر تکان داد و گفت: «خواب رو حرومم کردی.»
گفتم: «من... من... من... کجا اومدم؟! اینجا... اینجا کجاست؟!»
مرد بلند شد. چاق و کوتوله بود. گفت: «راه بیفت!»
«راه بیفتم؟! کجا؟!»
خندید.
«کاریت نباشه، فقط بیا.»
گفتم: «بیام؟! نمیخوام بیام! نمیخوام... اینجا هم... نمیخواستم بیام.»
با دقت نگاهم کرد.
«تو مگه سیاوش، فرزند خلیل و شهناز نیستی؟ بابات راننده تاکسی نیست مگه؟ مادرت جوونیهاش معلم نبوده؟»
گفتم: «بابام راننده تاکسیه، اسم خودم هم سیاوشه. ولی...»
«ولی چی؟»
«نمیخوام بیام. اصلاً... اینجا هم نمیخواستم بیام. نفهمیدم چطور شد اومدم.»
مرد چاق و کوتوله گفت: «نمیخواستی بیای ولی... اومدی و... خوش اومدی. خوش اومدی و...»
«و چی؟»
خندید.
«بقیهاش رو هم باید بیای. بیای و کاری رو که لازمه بکنی.»
«کار؟! چه کاری؟!»
مرد باز هم خندید.
«یه کار خوب... یه کار خیلیخیلی خوب...»
بشکن زد و شروع به خواندن کرد.
«جشن بزرگانه ایشالله مبارکش باد!»
بشکن زدن را من هم تازه یاد گرفته بودم و دنبال فرصت میگشتم تمرین کنم. دستانم را به هم چسباندم، انگشتانم را قفل کردم و...