استاد پیکرتراش روبِک برای آفریدن هنر و نمادی از زیبایی و پاکی دست به چکش و تیشه برده و به کار و پیکار با سنگِ سخت درآمده؛ اویِ هنرمند با نگاه به پیکرِ برهنۀ زنِ فریبای پیشِ روی خویش، نه به او، که به زیباییای که میخواهد از دلِ سنگ بیرون کشد، اندیشیده؛ او سنگ را کوبیده و تراشیده و ساییده است و سنگ هم' پنهان از نگاهِ گرفتارِ او، او را. سرانجام' هنر' زاده شده و جهان را زیر پا نهاده و شکفته و بالیده؛ ولی هنرمند؟ آری، او دستش پر است، ولی دلوجانش تهی و تشنه برای هر آنچه دلوجانِ آدمی باید از آن پر و سیراب باشد. هنر و هنرمندِ درونش هرگز چیزی از زندگی برایش بهجا نگذاشته است.
پیکرتراش، خسته و سرخورده از زمین و زمان، پس از سالها دوری، با همسرش به آبوخاک خود بازمیگردد و اینک، با بازیِ سرانگشتِ جادوییِ روزگار، با زنی روبهرو میشود که سرچشمۀ کامیابیِ هنری اوست و همهچیزِ خود را بهپای او ریخته، ولی هنر، این چشمبندِ شگرف، نگذاشته او در زمانی که باید، اینهمه دلبستگی و گذشت و پاکی را ببیند. زن اینک خود را زنده نمیداند و گناه همۀ پریشانیهای خود را هم از اویِ هنرمند و هنرش میداند و به او به چشم کشتارگر خود مینگرد. دیدار این دو اینک به «روز رستاخیز»، روز داوری دربارۀ کردارِ یک زندگی، دگرگون میشود. ستیزی بر پا میشود که بنمایۀ آن پیوند میان هنر و زندگی است.