چه خوب شد که مردهشورخانه را ساختیم. وگرنه با این سرمای خشک و طولانی، و این مرگومیر زمستانه حسابی در میماندیم. یعنی پیش از این چه میکردهاند، با این جوی وسط ده که شبها یکسره یخ میبندد... یعنی از مظهر قنات تا وسطهای آبادی آب هنوز به آن اندازه گرما و حرکت دارد ـ یا به آن اندازه در پناه دیوارها هست ـ که پای درختها بسرد و از زیر پلهای چوبی بگذرد. اما به میدانگاهی که رسید و جریانش آرام شد و سوز سطح آب را بی واسطه لمس کرد، یخ میبندد و صبح تماشایی دارد سرسره بازی بچهها بر صفه پت و پهنی از یخ؛ که اطراف جوی را میگیرد. میدانستم که زمستان دهات بیشتر فصل مرگومیر پیرها است. از جاهای دیگر تجربه داشتم. اما یادم نبود که هرجایی حکمی دارد و عادتی. جاهای دیگر یا دهات مرطوب شمالی بود یا وسط جلگه. اما اینجا دهی است در دامنه کوهی و سوز گیر. و چه سوزی! انگار چاقو توی صورت میزند. یا شلاق. و چه عقلی کردم که این ریش و پشم را ول کردم. حالا دیگر یک شولا کم دارم تا جای هر کدام از دهاتیها بگیرندم. و راستش این مرگ و میر حسابی به فکرم برده. شاید در شهرها هم زمستان مرگ و میر بیشتری داشته باشد. توجه نکردهام. اما مرگ و میر در شهرها کمکم دارد از صورت یک امر آسمانی در میآید. یعنی دست کم رابطهاش را با آن قسمت از امور سماوی بریده که فصلها باشد؛ یا سرمای زیاد؛ یا سوز زننده؛ یا گرمای کشنده. و به جایش ربط پیدا کرده با خوراک و رانندگی و چاقوکشی و تریاک و گلوله و از این قبیل... و به هر صورت دیگر در شهرها کمتر میتوان گناه مرگ را به گردن عزرائیل انداخت.