شنبه بود.
تعطیل بود و تا خونهی مامان بزرگ قدم زدم.
می خواستم توی کار شست و شو بهش کمک کنم.
من یک عروسکم.
آمِلیا کوردِلیا رو با خودم بردم.
خیلی خوشحال نیستم چون مهمونی چای عروسکهام رو از دست دادم.
آملیا کوردلیا بهم لبخند میزنه.
اون همیشه لبخند میزنه و یک عروسک خوش اخلاقه.
مادربزرگ در رو باز کرد و لپمو بوسید، اون به آملیا کوردلیا هم سلام کرد.