مکس داروین درحالیکه شنل سیاهش را محکم دور خودش پیچیده بود، لخلخکنان بهطرف ماشینِ جلوی در خانه رفت. مادر به ساعتش نگاهی انداخت و با چشمغره در عقب ماشین را باز کرد و گفت: «بجنب! وگرنه به تولد دیر میرسیم!»
مکس با لحنی شکوهآمیز گفت: «دارم میآیم!» و مثل خرگوش ورجهوورجهکنان خودش را به ماشین رساند و همانطور که تکانتکان میخورد، خودش را روی صندلی جا کرد. اگر مجبور نبود شنلش را محکم بگیرد، میتوانست خیلی سریعتر حرکت کند، ولی آنموقع دیگر همه چیز لو میرفت. پسرک که سعی میکرد حتی ذرهای از لباس مبدلش دیده نشود، با احتیاط کولهپشتیاش را روی صندلی گذاشت.
مادرش آهی کشید و گفت: «میدانم میخواهی تایلر را غافلگیر کنی، ولی نمیفهمم چرا نمیگذاری من ببینیم آن زیر چی پوشیدهای.» سپس ماشین را روشن کرد و با سرعت بهطرف خیابان گاز داد. چند ثانیه نگذشته بود که دوباره گفت: «هرچی باشد بالأخره برای درستکردنش، به چمدان پارچههای من شبیخون زدی!»
مکس مصرانه گفت: «من الان یک شفیرهام.» و به گمان خودش با همین یک جمله همه چیز را توضیح داده بود.
مادرش ادامه داد: «بسیار خُب، پس به این زودیها از پیلهات درنمیآیی؟»
مکس با لبخندی دنداننما گفت: «دقیقاً!» و در تمام طول مسیری که مادرش خیابانها را به مقصد خانهی تایلر رانندگی میکرد، از هیجان در پوست خود نمیگنجید و مدام سر جایش وول میخورد. او از لباس مبدلی که دوست صمیمیاش قرار بود برای مهمانی بپوشد خبر داشت. همانقدر که مکس عاشق حشرات بود، فکروذکر تایلر هم ابر قهرمانها بود. ولی مکس تا آن لحظه لباس مبدلش را از همه مخفی نگه داشته بود.
مادرش پیشنهاد داد: «چطور است حدس بزنم؟»
مکس فقط غرغر کرد- مادرش هرگز نمیتوانست سر دربیاورد.
بگذار ببینم. یک پروانهی خوشگل؟»
مکس گفت: «نه!»
«اوهومم. شاید... یک شبپره؟»
«بازهم اشتباه است.»
«یک چیز بدجنستر؟ یک زنبور؟»
مکس زیر خنده زد و گفت: «نه. باید صبر کنی!»
مادر هم خندید و گفت: «باشد. باشد. تو بردی! تسلیمم. خُب، الان کجاییم؟ خیابان فارز... وای! وای! نه!»
مکس صاف نشست و گفت: «چی شده مامان؟»
مادرش با جیغ گفت: «کادوی تایلر! یادم نمیآید توی ماشین گذاشته باشمش. آخرین باری که دیدمش روی میز آشپزخانه بود! باید دور بزنیم برگردیم خانه.»
مکس درحالیکه کولهاش را زیرورو میکرد با صدایی بلند گفت: «صبر کن!» بعد جعبهی بلند و کادوشدهی شمشیر نورانی باتریخور را از کیفش بیرون کشید.
فریاد زد: «پیدایش کردم! همینجاست.»
مادرش گفت: «آخیش! جلوی یک فاجعه را گرفتی. خیلی خوب است که یکی از ما دو تا کلهاش خوب کار میکند.»
مکس دستش را توی کولهاش برد و دنبال دایرﺓالمعارف بزرگ و سنگین بندپایانش گشت. همانطور که انتظار داشت، کتاب با ذرهبینش توی کیف بود. از زمانیکه مادرش دایرﺓالمعارف را از حراجی لوازم قدیمی آورده بود، مکس حتی یکلحظه هم آن را از خودش جدا نکرده بود.
کتاب قدیمی اسرارآمیز نهتنها پر بود از انواع حشرات مختلف برای مطالعه، بلکه با جادوی عجیبی مکس را به دنیای شگفتانگیز حشرات سخنگو میبرد. مکس تا آن زمان چندین ماجراجویی در جزیرهی حشرات داشته بود و هرلحظه هم امکان داشت که حشرات به کمکش احتیاج پیدا کنند.
مادرش سرش را برگرداند و نگاهی به مکس انداخت و غرغرکنان گفت: «مجبوری این دایرﺓالمعارف خاکخورده را هرجا میروی، با خودت ببری؟»
مکس گفت: «البته! حشرات همهجا هستند.»
مادرش بهشوخی گفت: «یکموقعهایی میترسم که یکشبه به یک حشره تبدیل شوی!»
ازنظر مکس چیزی معرکهتر از این نمیتوانست اتفاق بیفتد.
هنگامیکه مادر ماشین را مقابل خانهی تایلر پارک میکرد، صدای موسیقی از حیاط پشتی به گوش میرسید. مکس که هنوز شنل سیاه را حسابی دور خودش چسبانده بود، از ماشین بیرون پرید و توی پیادهرو شروع به دویدن کرد. درست همزمان با او تایلر از روبهرو دواندوان آمد و چیزی نمانده بود که به هم برخورد کنند.
«مکس، بالأخره آمدی!»
مکس نگاهی به سر تاپای تایلر انداخت و گفت: «تولدت مبارک! لباس مبدلت محشر است!» تایلر با شنلی قرمز، لباس آبی چسبان و نقابی روی صورتش شبیه به عکس روی جلد کتابهای فکاهی شده بود.
تایلر گفت: «ممنون، حالا کجایش را دیدهای... باید قلعهی قدرت جادوییام را ببینی.»
«چی را ببینم؟»
تایلر دست مکس را گرفت و او را کشانکشان بهسمت حیاط پشتی خانهشان برد. تعداد زیادی از دوستهای مدرسهای آنها آنجا جمع شده و همگی لباس مبدل پوشیده بودند. از دزدان دریایی گرفته تا زامبیها و ملکههای یخی.
وسیلهی بازی تایلر توی حیاط سر به آسمان کشیده بود؛ اسباببازی از دو برج چوبی، یک سرسره، نردبانهای طنابی و یک راهروی سرپوشیده بین دو برج، ساخته شده بود. پدر تایلر آن را برای جشن تولد به یک قلعه تبدیل کرده بود، دیوارهای چوبی وسیلهی بازی با ورقههای پلاستیکی طرح آجر به باروی قلعه تبدیل شده بودند. حتی مشعلهای الکتریکی هم با شعلهی آتشمانند مثل مشعل واقعی، بالای برجها سوسو میزدند.
تایلر گفت: «قرار است بهترین محاصرهی عمرمان را داشته باشیم. پدرم کل روز مشغول ساخت مهمات بوده.»
«مهمات؟»
«بادکنکهای پرآب. اینجا حسابی شلوغپلوغ میشود.»
مکس به مادر تایلر و مادر خودش که با عجله بهطرف بچهها میدویدند، نگاهی کرد و گفت: «من هم هستم!»
مادر مکس به آنها رسید و پرسید: «میتوانم قبل از رفتنم لباس مبدلت را ببینم؟»
تایلر مصرانه گفت: «بجنب مکس، زیر شنلت چیه؟»
مکس نفس عمیقی کشید، تا سه شمرد و با یک حرکت نمایشی شنلش را باز کرد.
داخل شنل با نارنجی تند رنگ شده بود. دو دایرهی سیاه در دو طرف سطح داخلی شنل و یک لحظه افقی هم وسط آن کشیده شده بود- درست مثل یک جفت چشم و یک دهان. چند جوراب سیاه توپُر هم مثل پاهایی کوچک از هر دو طرف شنل آویزان بودند. لباس مکس مثل تصویر عظیمی از صورت یک آدم بود که بهطورحتم هر حشرهی مهاجمی را فراری میداد.