سباستین: سه سالی را که در جنگ سپری کردم، آسایش را برای همیشه از من ربوده است.
فرناندو: صبور باشید، آقا.
سباستین: طبق عهدی که در برابر خدا و همهی فرشتگان بسته شد، این زن همسرِ من است، آقا(۱).
فرناندو: باور من نیز چنین است، لیکن اکنون چاره چیست؟ میبینی که او از دست شده و کس دیگری او را تصاحب کرده است.
سباستین: همین عذابم میدهد.
فرناندو: امروز که نخستین روز بازگشتِ توست، شوربختانه روز نخستِ وصلت او نیز هست. عموی او، حاکمِ راوِنا، نظر مساعدی نسبت به داماد دارد، چرا که او خوشمحضر و به غایت خوشخوست.
سباستین: بسانِ شیطانی که به جلد برّهای درآمده.
فرناندو: این وصلت در چنان طرفةالعینی رخ داد که نمیتوانم باور کنم بانو عاشق دلخستهاش باشد. گرچه شاید برای آبروی خود تن به این ازدواج داده، حال قصد دارد تا نقش همسری صادق و وظیفهشناس را بازی کند.
سباستین: بسیار کارها دارم که باید به سرمنزل برسند؛ چیزی مپرس چون سودی در بر ندارد جز آنکه وظیفهات را فروگذاری. اینکه چه در سر میپرورم سودی عاید اَحدی نمیکند، نه از آن روی که این راز من است. دیگر یارای ماندن ندارم، میروم. ولولهای چنان غریب در من افتاده است و تا آن دم که مرگ مرا درنرباید و بر خاکم نیفکند، این هفت سال را چشم بر هم نخواهم نهاد؛ این کمترین رنجیست که بر جان خواهم کشید، آقا.
سباستین خارج میشود.
فرناندو: این آرزو بدان حد خطرناک است که نمیتوان نادیدهاش اِنگاشت. چونان زخمیست که کارش از درمان گذشته است؛ پلیدیهای عشق جان آدمی را عمیقاً میخراشند. کسی را یارای قضاوت آن نیست، اِلّا شوربختی که از رنج آگاه است، کسی که رنجهای جانکاه بر خاک سیاهش نشانده است. برای آنانی که در ساحل امن و سلامتاند و در عشق لذت میجویند دردهایی هست که توان تحملشان را ندارند. نه، نه آن اندازه که به اندیشه میآید. بهراستی به حالش افسوس میخورم. او با ماخولیای عشقش در چنین هنگامهی ضیافتی خون دل مینوشد.
صداها خاموش میشوند.
گویی ضیافتِ عروسی آغاز گشته است. آیا قیل و قال سرمستان صحنهاش هنوز فرانرسیده؟ در چنین سرخوشیای همچنان نسیان است که حکم میراند، و شکمبارگیست که فرمان میدهد؛ و پس این وصلتیست که در پیالههای لبالب پُر و شکمهای در حال ترکیدن تقدیس میشود.
گاسپرو و خدمتکار وارد میشوند.
گاسپرو: بانو کجاست، پِسرجان؟
خدمتکار: چندان دور نیست.
گاسپرو: به تو میگویم کجاست؟ برو و او را به اینجا بیاور! [خدمتکار خارج میشود.]
[کنارهگویی] او را دست به سرش خواهم کرد. [رو به فرناندو] دوک اکنون برخاسته است، عالیجناب.
فرناندو: از شنیدنش خشنودم. انگار که کم نوشیده است، گرچه فکر میکنم هرچه کمتر بنوشد برایش بهتر است.