اسپایک، مکس را از پشتش بلند کرد، روی زمین خاکی جنگل گذاشت و با خوشحالی گفت: «رسیدیم.»
مکس از تعجب چشمهایش را مالید. او هرگز این تعداد حشرههای مختلف را یک جا ندیده بود. از سراسر جهان حشرهای آنجا یافت میشد. همانطور که به حشرات زل زده بود، ردیفی از مورچههای سربازِ آمریکای جنوبی بهصورت یکصدا و هماهنگ حرکت میکردند و از جلوی او رژه میرفتند. مکس از دیدن اتحادشان متعجب نبود؛ زیرا میدانست که در دنیایِوحش، مورچههای سرباز در انجام کارها با یکدیگر همکاری میکنند. مورچهها حتی لانهها و پلهایشان را با نگهداشتن بدن یکدیگر میسازند – درست مثل بندبازهای سیرک که با کمک هم هرم میسازند.
مکس این موجودات را در کتاب و تلویزیون دیده بود، ولی همیشه دلش میخواست به آمریکای جنوبی سفر میکرد و مورچهها را از نزدیک میدید.