من بود.
آن شب، هم ماه در آسمان بود و هم پنجرههای قلعه باز بودند. ارواحِ سلحشوران از من محافظت میکنند! بیخیال رفیق جان! اینها از مغزم گذشتند. خندیدم. مسیر زیادی را تا قلعه رفته بودم. حالا که شرایط به طور طبیعی جوری است که میتوانم به زیرزمین قلعه سرکی بکشم، چرا باید دیدن آن مکان اسرارآمیز را از خودم دریغ کنم؟! برو رفیق! اینها از مغزم گذشتند. فضای آن قلعه ساکت و آرام بود و فاصلهی نسبتاً زیادی با شهر داشت و احتمالش خیلی کم بود که کسی در آن باران و آسمان تاریک، بخواهد از آن طرفها رد شود. در راهرو بودم. ای امیدواریِ مسکوت! من را به خودت چسباندهای و پریشانیام را دیدهای! از جان من چه میخواهی؟ تو من را به سرزمین نفسهای بلند مشتاق کردهای! جسور کردهای من را! تو من را تنها کردهای! تو خود بهتر میدانستی که با من چه کردهای! تو فهمیده بودی که آمادهی پایکوبیام و جشن افسردهی من را به شُکوه ستارگان آذین دادی! آخر چرا؟