بعضی شبها به آسمان میرفتم. چشمانم را میبستم و چرخی دور کرهی زمین میزدم. در بعضی نقاط کرهی زمین که تازه صبح میشد جنبوجوش مردم را تماشا میکردم و در نقاطی که کمکم آفتاب غروب میکرد مردمی را میدیدم که از کار خسته شدهاند و کمکم به خانههایشان میروند و همهجا را سکون و سکوت شب فرا میگیرد. گاهی هم از بالای سر مردمی رد میشدم که مثل من خورشیدشان غروب کرده بود و به خواب رفته بودند. کمی حسادتم گل میکرد و با یک دنیا حسرت از بالای سرشان پر میکشیدم. البته در بین همهی چراغهای خاموشی که شهر را با تاریکی شب تنها گذاشته بودند، تکتک چراغهایی بودند که مانند ستاره میدرخشیدند و بعضی از پنجرهها را با همهی پنجرهها متمایز میکردند. حوصله نداشتم به همهی آنها سر بزنم. تنها نگاهشان میکردم و از بالای سرشان رد میشدم.
چرخیدنم دور کرهی زمین که تمام میشد به آسمان میرفتم. مستقیم به سمت ماه.