زینل وارونه آویزان بود و همهچیز را وارونه میدید. تمام دل و رودههایش پایین آمده بود و نفسش را تنگ میکرد. جای کمربندهای مرد کراواتی روی تنش میسوخت، امّا به روی خودش نمیآورد. از اینکه معلّمش را آزاد کرده بود، به خود میبالید. زندگی توأم با کار و سختی روستا، باعث شده بود تا از تحمّل بالایی برخوردار باشد. با خودش عهد کرده بود که شکنجههای استوار و مرد کراواتی را تحمل کند. طناب، پاهایش را میزد و دردش میآمد. دست روی زمین گذاشت و دور خودش چرخید و تمام سوراخسُنبههای حیاط پاسگاه را بررسی کرد. آشپزخانه، حمّام، دستشویی، اسلحهخانه و زندان را پشت سر گذاشت تا به تخت چوبی لب حوض و تلمبهی دستی رسید. دیوار بلند حوض، مانع از آن میشد که بتواند درپوش روی چاه را ببیند. با دست راه رفت تا خودش را به جایی برساند که بتواند درپوش چاه را ببیند، امّا طناب کم آمد. نفس عمیقی کشید و به جای اوّلش برگشت. گربهی سیاهی روی دیوار راه میرفت وگنجشکها را به سر و صدا وامیداشت. چشمان گربه، مثل چشمان استوار تیموری زهر داشت و توی دل آدم را خالی میکرد. خون توی سر و صورتش جمع شده بود و چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد...