0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
کتاب  شاه پری نشر گروه انتشاراتی ققنوس

کتاب شاه پری نشر گروه انتشاراتی ققنوس

کتاب متنی
نویسنده:
درباره شاه پری
مادر جلوی آینه ایستاده بود. لباسی را که برای عروسی خواهر بزرگم ناهید دوخته بود به تنش امتحان می‌کرد. گیس‌های سیاه ناهید را که روی پیراهن عروسی‌اش دیدم بی‌اختیار گفتم: «یک زن چشم‌سبز هر روز با بچه‌اش می‌آید باغ. اسمش سیاه‌گیس است. کلی درخت جدید آورده‌اند.» مادر برگشت و با چشم‌های متعجب نگاهم کرد. گفتم: «پدر قفل اتاق‌سنگی را باز کرده. می‌گوید تله گذاشته موش‌ها را بگیرد که گردوها را انبار کنیم.» مادر تا این‌ها را شنید آمد بازویم را گرفت: «سیاه‌گیس رفت تو اتاق‌سنگی؟» چشم‌های مادر آن‌قدر خشمگین بود که نتوانستم جوابی بدهم. نمی‌دانستم اگر راستش را بگویم چه می‌شود. تکان شدیدی که به من داد باعث شد بگویم: «یک بار.» تا این را شنید هه‌به‌رش را برداشت و روی گوڵ‌وه‌نی‌اش بست. برافروخته بود. به زلف‌هایی که هر روز با وسواس لای انگشت‌هایش می‌پیچید و روی شانه‌اش می‌انداخت اهمیت نداد. ناهید با چشم‌های نگران گفت دنبالش بروم. در اتاق‌سنگی باز بود، اما اثری از پدر نبود. عروسی ناهید را برگزار کردیم. مادر گفته بود تا می‌توانیم چراغ جمع کنیم که شب بتوانیم حیاط را برای خوردن شام مهمان‌ها روشن کنیم. این کار را به دخترهای محله سپردم و خودم روی دیوار حیاط نشستم. با پسرهای هم‌سن و سالم مردم در حال رقص را تماشا می‌کردیم. دایره بزرگِ مردها دسته زن‌ها را در میان گرفته بود. دو مرد سیه‌چرده در مرکز دایره‌ها با دهل و دوزله رقص را رهبری می‌کردند. هوا تاریک شده بود که برای دیدن دخترها به پشت سرم نگاه کردم. قطاری از نور خانه را دور زد و آمد توی حیاط. چراغ‌ها را توی کوچه روشن کرده بودند. دست‌ها از هم جدا شد؛ دایره‌ها به کپه‌های آدم تبدیل شد. زیلوها روی زمین پهن شد و بوی قیمه فضا را پر کرد. می‌خواستم بروم پایین که سیاه‌گیس را دیدم. بیرون ایستاده بود؛ شاه‌پری هم بغلش بود. کمی بعد پدر را دیدم که از مهمان‌ها عذر خواست و خود را به او رساند. ظاهراً پیرمردی که پشت سر آن‌ها راه افتاد پیک سیاه‌گیس بود. دیدن این صحنه مجال فکر کردنم را گرفت. بی‌سر و صدا پریدم توی کوچه و دنبالشان رفتم. فکر می‌کردم بروند خانه کسی، اما آن مسیر آشنا داشت ما را به باغمان می‌برد. پیرمرد چراغ را به پدر داد و خودش بیرون اتاق‌سنگی ایستاد. از روی چوب‌های حصار خزیدم توی باغ و رفتم پشت یکی از دیوارهای سنگی ایستادم. نگاهی انداختم؛ کسی آن تو نبود، اما از کف چوبی اتاق نور می‌تابید. فکر کردم آن زن و پدر چطور غیب شده‌اند؟ پیرمرد پشت به اتاق نگهبانی می‌داد. یواشکی رفتم تو. آن شب برای اولین بار دری را که به زیرزمین اتاق‌سنگی باز می‌شد دیدم. دراز کشیدم و چشم‌هایم را به آن زیر دوختم. سایه پدر افتاده بود روی دیوار سیمانی زیرزمین. «می‌دانی اگر داودخان بفهمد چه بلایی سرم می‌آورد؟» «تو پسرعموی منی صابر.» «می‌دانی اگر این‌جا بمیرد چه می‌شود؟» «نباید بمیرد. او نباید...» صدای زن در گلویش شکست. آمد و درست آن‌جایی که من می‌توانستم ببینم ایستاد. در حالی که کودکش را روی سینه نگه داشته بود گفت: «جبران می‌کنم.» با شنیدن صدای قدم‌های پدر خودم را عقب کشیدم. از او و رازی که آن زیر پنهان کرده بود می‌ترسیدم. برگشتن در تاریکی را به این‌که آن‌جا گیرم بیاورد ترجیح می‌دادم. از راه قبلی بیرون رفتم. می‌دانستم اگر از کنار جوی آب بروم راهم را گم نمی‌کنم. زن سفیدپوشی که پسرهای قریه می‌گفتند شب‌ها میان باغ‌ها پرسه می‌زند آمده بود جلوی چشم‌هایم؛ اما این اوهام با شنیدن صدای چند مرد رنگ باخت. «نور چراغشان را دیدم.» «خودشان‌اند.» شروع کردم به دویدن. باید مادر را از اتفاقی که نمی‌دانستم چیست باخبر می‌کردم. با شنیدن صدای تیر ایستادم و بعد آن‌قدر در رسیدن به مادر مصمم شدم که تاریکی و اشباح دور و برم را از یاد بردم. مادر در تاریکی کوچه خاکی با برادرش حرف می‌زد. تعدادی از مهمان‌های عروسی آن طرف‌تر تنباکو دود می‌کردند و صدای کل کشیدن زن‌ها از حیاط می‌آمد. خودم را به دامن مادر آویختم و گفتم: «پدر رفته اتاق‌سنگی. تیراندازی کردند.» دایی گفت: «بجنب لیلا.» انگار او خبرهایی به مادر داده بود. مادر سراسیمه رفت تو و با چراغی برگشت. «همین‌جا بمان محمد.» البته که نمی‌ماندم. با فاصله دنبالشان رفتم. تمام راه را دویدیم. بیرون اتاق‌سنگی سه نفر با تفنگ ایستاده بودند. سیاه‌گیس کنار در نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود. پیرمرد دست‌هایش را بالای سر برده بود. مادرم پرسید: «صابر کجاست؟» صدایش می‌لرزید. پیرمرد به اتاق‌سنگی اشاره کرد. مادر دوید. چیزی نگذشت که از صدای جیغش من و دایی هم دویدیم طرف اتاق. پدر روی زمین افتاده بود. پیراهن سفیدش خونی بود. کمی طول کشید تا بفهمم او واقعاً تیر خورده. مرد طاسی کنار پدر ایستاده و نگاه خشمگینش را به صورت او دوخته بود. «وصیتت را بکن صابر.» دایی پرید و نوک تفنگش را به طرف سقف چوبی برگرداند. «چه‌کار می‌کنی داودخان؟» مردی که چراغ را پشت سر داودخان نگه داشته بود زیر گوشش چیزی گفت. مادر سعی می‌کرد با فشار دست جلوی خونریزی پدر را بگیرد. کنارش نشستم. به صورت بی‌رنگ پدر خیره شدم. ترسیده بودم. مادر گفت: «خیال نکن هر غلطی دلت خواست می‌توانی بکنی. برای چه زدی‌اش؟» داودخان دست مادر را کنار زد و پایش را روی گردن پدر گذاشت. «مثل سگ می‌کشمش بی‌ناموس را!» مادر بلند شد. دو دستش را روی سینه او گذاشت و هلش داد عقب. داودخان سر اسلحه را به طرف او گرفت. این بار هم دایی مانعش شد. «داودخان، بس کن تو را به قرآن.» داودخان دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد؛ رگ گردنش بیرون زده بود. «مراد بیا ببینم.» بازوی سیاه‌گیس را گرفت و کشان‌کشان بردش. «صفر این تفنگ را بگیر.» مراد چراغ را زمین گذاشت و پشت سرشان رفت. دایی پدرم را با یک یا علی روی دوشش انداخت و همراه مادر از اتاق‌سنگی بیرون رفت. من هم چراغ را برداشتم و دنبالشان دویدم. پدر را کنار جاده خواباندند. دایی دوان‌دوان رفت ماشین پیدا کند. چراغ را بالا گرفتم که صورت پدر را ببینم؛ صورتش زیر نورِ زرد تکیده به نظر می‌رسید. «منصور رفته پی ماشین.» پدر بی‌توجه به حرف مادر دستش را گرفت و گفت: «گفتم این‌جا نماند... گفتم قریه کوچک است... اگر ردش را گرفته باشند...» تمام حواس مادر به زخم پدر بود. «حرف نزن. این‌طوری خونت بند نمی‌آید.» صدای بی‌رمق پدر را به‌زور می‌شنیدم. «جز من... جز من کسی را نداشت. کمکش کن لیلا.» صدای ساز و دهل بلند شد. کسی خبر نداشت چه اتفاقی دارد می‌افتد. مادر سخمه‌اش را درآورد و روی زخم پدر فشار داد. پدر گفت: «نباید می‌بردمش اتاق‌سنگی... دولت ول... کنش نیست. ک... کمکش کن.» با شنیدن این حرف مادر از حرکت بازماند و نگاه خیسش را به چشم‌های نیمه‌باز پدر دوخت. گفت: «آن‌جا که کسی نبود!» پدر چشم‌هایش را چرخانده بود طرف من. چیزی نگفت. نمی‌دانم چرا آن لحظه نتوانستم حرفی بزنم. مادر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «الآن منصور ماشین می‌آورد.»
دسته‌ها:

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
1.۵۴ مگابایت
تعداد صفحات
272 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۰۹:۰۴:۰۰
نویسندهزهرا امیدی
ناشرگروه انتشاراتی ققنوس
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۳۹۸/۰۶/۱۰
قیمت ارزی
5 دلار
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۱.۵۴ مگابایت
۲۷۲ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
دیگران نقد کردند
4.5
از 5
براساس رأی 26 مخاطب
5
76 ٪
4
3 ٪
3
11 ٪
2
3 ٪
1
3 ٪
22 نفر این اثر را نقد کرده‌اند.
5

این کتاب عالیه. نکته برجسته ش تصویرسازی عالی فضای متن و روایت بود، موقع خوندنش احساس کردم دارم فیلم می بینم. مکانها و موقعیتها، در روستا، نزدیک مرز، و در عراق همه با جزئیات بیان شدن. نکته مثبت دیگه ضرباهنگ داستان هست. خواننده با فراز و فرودهای زیادی مواجه می شه و همین خواننده رو جذب می کنه. تصویرسازی کتاب اینقدر قوی بود که دوست داشتم دست دراز کنم و شاه پری رو در آغوش بگیرم. فضا به قدری زیبا پردازش شده بود که همه جا کنار شخصیت ها بودم و واقعا لذت بردم. پرداخت داستان در کنار این فضا هم عالی بود و به نظرم ریتم داستان به این فضاسازی می آمد. اگه به فضاهای کردی علاقه دارید حتما این رمان رو بخونید. با وجود حساس بودن تم اصلی و احتمال ممیزی، نویسنده بسیار هوشمندانه سرنخهای اصلی رو در لفافه به خواننده منتقل کرده. تمایلات سیاسی و اجتماعی کاراکترها بسیار خوب بیان شده بود خلاصه کنم بخونید و لذت ببرید.

5

سلام رمان خیلی قشنگی بود. تلخ بود ولی خیلی خوب بود. نویسنده هیچ ابایی از به تصویر درآوردن اتفاق‌هایی تلخی که مختص فضای کتاب به لحاظ مکانی و زمانیه نداشته. تو دسته رمانهای سیاسی اجتماعی قرار می‌گیره. فضاش به شدت پر التهاب هست. هر قسمت رو که تموم می‌کردم سریع می‌رفتم بعدی. فضاسازیش بی‌نظیر بود. دقیق عین فیلم درآورده. تشکر از فیدیبو

3

کتابی پر از حادثه وتلخی با ریتم تند..... به همه توصیه نمیکنم چون خودم از خوندنش اذیت شدم... اینکه ادبیات وتوصیفات نویسنده خوبه درست ،... اینکه تا حدود زیادی واقعیات تلخ وغیر قابل انکار اون زمان رو نشون داده درست..... ولی خوب همه نبوغ نویسنده گم میشه تو حال بد خواننده بعد از خوندن داستان .....

5

عالی بود تمام فکر و ذهن منو درگیر کرد در طول مدتی که این کتابو می خوندم انگار خودم واقعا تو داستان بودم . کمتر رمانی پیدا میشه که هم از لحاظ داستانی و هم از لحاظ متن و توصیف ها اینطور زیبا و بی نظیر باشه... دوبار کتاب رو خوندم

5

بغداد اون سال‌ها، ایلام، کافه‌ها، کولی‌ها، باغ‌ها، شاه‌پری، محمد، قاچاق. تصویراش داره جلو چشم راه می‌ره. موفق باشید خانم امیدی. باز هم از این رمان‌های فوق‌العاده بنویسید. خوشحالم خوندمش. بعد مدت‌ها یه رمان غیر آپارتمانی پر از ماجرای محشر خوندم. ?

5

چقدر خوب تصویرسازی شده این کتاب. پیشنهاد می‌دم بخونیدش. به زیبایی مسائل منطقه‌ای و سیاسی رو طرح کرده نویسنده. قوه‌ی تخیل بسیار خوبی هم داشته. در کل کتاب خیلی خوبی بود.

5

خلاقیت و ایده پردازی جذاب، متن روان و بدون لکنت، توصیف ها دقیق و مختصر و شخصیت ها قابل درک. قصه ای خلاقانه و کم نظیر که استادانه روایت شده.

3

کتاب ۷ از فیدی پلاس، داستان خوبی بود. یکی از پیامهای خوب کتاب این بود : زندگی شبیه خط نیست، بلکه شبیه دایره است !

5

چه سرنوشتی داشت شاه‌پری... چه کتاب جالبی بود... کاش آخر سر مجبور نمی‌شد بره تو مجاهدین. با کتاب زندگی کردم چند روز. خیلی تاثیرگذار بود برام.

5

روایتی جذاب و نفس گیر زبان کتاب روان و شخصیت پردازی ماهرانه بود به دوستان توصیه میکنم حتما بخونن کتاب رو

نمایش 12 نقد دیگر
4.5
(26)
٪30
35,000
24,500
تومان

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
شاه پری
زهرا امیدی
گروه انتشاراتی ققنوس
4.5
(26)
٪30
35,000
24,500
تومان