آنان کجا بودند؟ چه میکردند؟ سه سال گذشت، هفت، سیزده. گاه و بیگاه، مسافری تنها بر سر مزارم خبرهایی جستهوگریخته از احوال دنیا میآورد. هنگامیکه شنیدم تیمور لنگ آنکارا را به تصرف درآورده و بایزید، پسرم، را چون حیوان وحشی در قفس آهنین انداخته، خواستم فریاد برآورم «حقت است!»
پس به همین سبب اینهمه وقت خبری از آنان نشد. آهِ من پسرم را، که یعقوب، برادرش، و شاید حتی خود مرا، به قصد تکیه زدن بر تخت من، کشته بود، گرفته بود.
هنگامیکه خبری از امید نیست، زمان بسیار آهستهتر میگذرد تا وقتی امیدی در کار هست. خون بهوقت لخته شدن قدرت خود را از دست نمیدهد. حتی هنگامیکه در دوسوی ظرف سربی، خشک و گردمانند میشود، سرکشتر میگردد.
لعنت بر شما، مردم بالکان، که از من خواستید، در پیرانهسر، به لشگرکشی دست بزنم و جان خود را در این دشتها فدا کنم! بالاترازهمه، لعنت بر شما بهسبب انزوایم!