روزی روزگاری خانوادهای بود به نام ویلابی؛ خانوادهای قدیمی با چهار فرزند.
فرزند ارشد پسری به نام تیموتی بود که دوازده سال داشت. بارنابی و بارنابی دوقلوهایی دهساله بودند. هیچ کس نمیتوانست آنها را از هم تشخیص بدهد، این وضعیت حتی گیجکنندهتر هم میشد، چون اسمهایی مثل هم داشتند؛ بنابراین آنها را با بارنابی «الف» و بارنابی «ب» تشخیص میدادند. بسیاری از مردم، از جمله والدینشان، اسمشان را به الف و ب کوتاه کردند و خیلیها هم خبر نداشتند که دوقلوها اسم دارند.
دختری هم بود؛ دختری خجالتی و کوچک با عینک و موهای چتری. از همه کوچکتر بود، فقط شش سال و نیم داشت و نامش جین بود.
آنها در خانهای باریک و بلند، در شهری عادی زندگی میکردند و همان کارهایی را میکردند که بچهها در داستانهای قدیمی انجام میدادند: به مدرسه و ساحل دریا میرفتند. جشن تولد داشتند. گاهگاهی آنها را به سیرک یا باغوحش میبردند، هرچند بچهها جز فیلها به هیچکدام چندان اهمیت نمیدادند.
پدرشان که مردی بیحوصله و تندخو بود، هر روز برای کار به بانک میرفت و حتی اگر باران هم نمیبارید، با خودش کیفدستی و چتر میبرد. مادرشان که تنبل و بدخلق بود، سر کار نمیرفت. گردنبند مروارید میانداخت و با بیمیلی غذا درست میکرد. یک زمانی کتابی خواند؛ اما چون در کتاب از «صفتها» استفاده شده بود از آن بدش آمد. گاهگاهی نگاهی به مجلهای میانداخت.
والدین ویلابی اغلب فراموش میکردند که بچه دارند و وقتی یادشان میافتاد، بداخلاق میشدند.
تیم، فرزند ارشد، مثل بسیاری از بچههای قدیمی قلبی مهربان داشت؛ اما آن را پشت نوعی ظاهر رئیسگونه پنهان میکرد.