با کتی توی کافهی تئاتر ملی قرار داشتم؛ بازیگرها بعد از تمرینهایشان معمولاً آنجا جمع میشدند. پشت کافه همراه با چند تا از بازیگرهای دیگر نشسته بود؛ غرق صحبت بودند. وقتی نزدیکتر رفتم سرشان را بالا گرفتند.
کتی مرا بوسید و گفت: «موهات آتیش نگرفته؟»
«چرا آخه؟»
«داشتم با دخترها در موردت حرف میزدم.»
«اوممم... میخوای برم؟»
«چرت نگو! بیا بشین. وقتِ خوبی اومدی. داشتم تعریف میکردم چطوری اولین بار همدیگه رو دیدیم.»
نشستم و کتی به قصهاش ادامه داد. خوشش میآمد این قصه را تعریف کند. گهگاه به سمتم نگاهی میانداخت و لبخند میزد، انگار میخواست من را هم داخل قصه کند؛ اما این کارش سرسری بود و معنای خاصی نداشت، چون این قصه قصهی خودش بود، نه من.
«نشسته بودم توی یه نوشگاه که بالأخره سر و کلهش پیدا شد. بالأخره، موقعی که دیگه امید نداشتم پیداش کنم... تشریف آورد! مرد رؤیاهام! دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن بود. همیشه به خودم میگفتم بیستوپنج سالم که بشه مرد رؤیاهام رو پیدا میکنم و باهاش ازدواج میکنم! سی سالم که بشه دو تا بچه میآرم و یه سگ کوچیک میگیریم و خودمون رو میندازیم توی قرض و قولهی خرید خونه. ولی بگینگی سیوسه سالم شد و هیچکدوم از این اتفاقا نیفتاد!» لبخند از لبهایش پاک نمیشد و مدام به دخترها چشمک میزد.
«بگذریم... اون زمان با یه پسرهی استرالیایی میپریدم به اسم دانیل. ولی نه اهل ازدواج بود، نه دلش میخواست به این زودیها بچهدار بشه. میدونستم که وقتم رو باهاش تلف میکنم. یه شب رفته بودیم بیرون که یهدفعه اتفاق افتاد... آقایی که ایشون باشند سر و کلهش پیدا شد.» کتی نگاهی به من کرد و لبخند زد و چشمهایش را گرد کرد. «با دوستدخترش!»
این بخش از قصه را باید با دقت تمام پیش میبرد تا مخاطبانش با او همدل شوند. من و کتی وقتی با هم آشنا شدیم با کسان دیگری دوست بودیم. خیانت دوطرفه وجههی جذابی برای آغاز رابطه ندارد؛ خصوصاً از این لحاظ که شریکهای آن زمانمان ما را به هم معرفی کرده بودند. جزئیاتش درست یادم نیست که چطور همدیگر را میشناختند؛ ماریان با هماتاقیِ دانیل یک زمانی دوست بوده یا برعکس. یادم نمیآید چطور به هم معرفی شدیم، ولی یادم هست اولین لحظهای که کتی را دیدم چه احساسی داشتم. انگار من را برق گرفت. هنوز موهای بلند سیاهش و چشمهای سبز نافذش و شکل دهانش خوب یادم مانده؛ زیبا بود و حیرتانگیز. عین فرشتهها.
کتی به اینجای قصه که رسید مکث کرد و لبخند زد و دستم را گرفت. «یادت میآد، تئو؟ چطوری با هم حرف زدیم؟ گفتی داری درس میخونی که روانپزشک بشی. منم گفتم که راستش من دیوونهم! انگار دست سرنوشت ما رو به هم رسونده!»
این حرفش باعث شد دخترها بلند بخندند. کتی هم خندید و صادقانه و نگران نگاهم کرد و انگار توی چشمهایم را کاوید. «نه، ولی... عزیز دلم... جدیجدی، انگار توی نگاه اول عاشق شدیم. نه؟»
این سرنخی بود تا من وارد ماجرا بشوم. سر تکان دادم و گونهاش را بوسیدم. «معلومه که. عشق واقعی بود.»
این حرفم باعث شد تا دوستانش هم سری به تأیید تکان بدهند. ولی نقش بازی نمیکردم. راست میگفتم؛ عشق در نگاه اول بود... یا حداقل شهوت در نگاه اول. هرچند آن شب با ماریان آمده بودم، نمیتوانستم چشم از کتی بردارم. از دور تماشایش میکردم و دیدم که با لحنی تند با دانیل حرف میزند... بعد از حرکت لبهایش فهمیدم که به او گفت گم شو، عوضی. داشتند دعوا میکردند. معلوم بود دعوای تندی هم هست. بعد دانیل چرخید و رفت بیرون.
ماریان گفت: «چقدر ساکتی امشب. چیزی شده؟»
«نه. هیچی نیست.»
«پس بیا بریم خونه. خستهم.»
من که درست به حرفهایش گوش نمیدادم گفتم: «الان نریم. یه چیز دیگه بخوریم بعد.»
«من الان میخوام برم.»
«پس برو.»
ماریان نگاه تندی به من انداخت؛ بعد کتش را برداشت و بیرون زد. میدانستم که فردا دعوایمان میشود، ولی اهمیت نمیدادم.
راه افتادم به سمت کتی که آن سر پیشخوان نشسته بود. «دانیل برمیگرده؟»
«نه. ماریان چی؟»
سر تکان دادم که نه. «یه چیزِ دیگه مینوشی؟»
«آره، حتماً.»
اینطور شد که دو تا نوشیدنی دیگر سفارش دادیم و دم پیشخوان ایستادیم و حرف زدیم. یادم هست که من از تحصیلاتم در رواندرمانی حرف زدم. کتی هم از مشکلاتش توی مدرسهی بازیگری حرف زد؛ البته خیلی آنجا نماند، چون سال اولش که تمام شد با یک کارگزار قرارداد امضا کرد و تا الان هم بازیگر حرفهای باقی مانده. هرچند درست سر درنمیآورم و نمیدانم چرا، به گمانم بازیگر خوبی باشد.
گفت: «من اهل درس و مشق نبودم. میخواستم بزنم بیرون و مشغول بشم... میدونی چی میگم؟»
«چی کار کنی؟ بازیگری؟»
«نه. زندگی.» سرش را کج کرد و از پشت مژههای تیره و بلندش نگاهم کرد... با آن چشمهای زمردمانند که شیطنتآمیز به من دوخته شده بودند. «خوب، تئو... چطور صبوری میکنی و مدام همچین کاری میکنی؟ منظورم تحصیله.»
«شاید نمیخوام برم بیرون و زندگی کنم. شاید ترسو باشم.»
«نه. اگر ترسو بودی الان با دوستدخترت میرفتی.» خندید. خندهای شیطنتآمیز.
میخواستم ببوسمش.
تجربه بسیار لذت بخش از یک داستان با درونمایه های روانکاوی،جنایی
داستان بسیار روان، گیرا و البته ترجمه بسیار یکدست و عالی
حتما مطالعه کنید. دو روزه تمام کردم کتاب رو
1
کتاب بسیار قشنگ و هیجان انگیز هست
اینکه محوریت موضوع جوری هست که خواننده و یا شنونده داستان جذب میشود که آخر داستان به کجا می رسد
و البته بسیار غافل گیرانه
شایان ذکر هست همانند کتاب های یالوم سرشار از نکات روانشناسی نیست ولی در مجموع کتابی است که به دوست داران داستان های رمزآلود پیشنهاد میشود
5
گیرا 🧲
خیلی کتاب قشنگی بود تو سه روز تمومش کردم
شروع جذاب و گیرا درون مایه ای اصلا یکنواخت پیش نمیره و جلو بردن دوتا داستان از نگاه دو شخصیت و در نهایت ربط دادن این دو داستان و این دو شخص و پایانی غیر قابل پیش بینی واقعا جذاب بود و کل داستان پر از شوک بود که به خواننده وارد میشد
5
عالی بود
یکطور عجیبی خوندنش شمارو نوازش میکنه ،میون اونهمه معما وعلامت سوال هرسطری که میخونید درونتون رومیشکافه و ارومتون میکنه
مهرآیین اخوت تابه حال نشده چیزی وترجمه کنه و ناامیدم کنه ،عالیه کاراش هرجاهست سلامت باشه
بخونید و بدونید که پشیمون نمیشید ..
5
یک رمان روانکاوانه و جنایی که از ابتدا تا پایان کتاب خواننده را با خود همراه میکند و تمام شگفتزدگی را برای لحظات آخر نگه میدارد. در طول خواندن کتاب سوالات زیادی درباره مفهوم عشق، تعهد، خیانت ذهن را درگیر میکند و مخاطب را وادار به اندیشیدن دوباره در این مفاهیم میکند.
3
من ترجمه خانم مریم حسین نژاد رو خوندم. بسیار روان بود. تا اواخر داستان به نظرم کتاب دختری در قطار که توی همین ژانر نوشته شده، جذاب تر بود از این کتاب اما اتفاقی که آخرای داستان افتاد نظرم رو تغییر داد. رمان گیرا و جذابی بود و از خوندنش لذت بردم. کاملا غافلگیرم کرد...
5
توهین کامل به شعور خواننده، با این روش هر کسی میتونه داستان معمایی و پلیسی بنویسه، فقط کافیه زمان و مکان رو بهم بریزه، هیچ نشانه ای به خواننده نده که داره این کار رو میکنه و یک چند تایی گاف روایتی اشتباه رو به خودش ببخشه
5
کتاب خیلی جالبی بود معمایی و غیر قابل حدس زدن و اخر کتاب با یه شوک عالی تمام شد از اون دسته کتاباییه ک واقعا جذب خوندن میشی و دوست داری تا اخرش بخونی
3
خیلی عجیب بود اصن نمیشد پایانشو حدس زد،صد در صد پیشنهاد میشه 👏🏻👌🏻
5
سلام .خسنه نباشید . زنی شوهرشو به قتل میرسونه و.... اما این داستان اونجوری که ما فکر میکنیم پیش نمیره و روندی خیلی جالبتر و زیباتر داره .شمارو خیلی غافلگیر میکنه .باتشکر از فیدیبو