مادرش در حالی که دستک روسریاش را گره میزد کنارش نشست. مطمئنی تصمیمت از روی فکره؟ آره مامان، تو رو خدا انقدر ته دلم رو خالی نکن. نمیدونم به درگاه خدا چکار کردم که اینطوری داره تنبیهم میکنه؟ آخه دختر جواب مردم رو چی بدم؟ مامان کسی نمیفهمه، میرم یه شهر دیگه تا کسی متوجه نشه. آخه تو هنوز خیلی جوونی...کلی برات آرزو دارم... اینزوری خودت رو سیاهبخت نکن. مامان تو رو خدا گیر نده...باشه؟ باشه، من بدبخت اگه شانس داشتم که عاقبتم این نبود. اعصابش کاملا به هم ریخته و فکرش خسته بود. دوست داشت بخوابد. یک ماهی بود که فکر و خیال راحتش نمیگذاشت. فردا سرنوشتش رقم میخورد. زیرلب نجوا کرد، خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی. مامان من میرم بخوابم. مگه خوابتم میبره؟ اگه سر به سرم نذاری یه خاکی میریزم توی سرم که خوابم ببره. نرگس تورو خدا نظرتو عوض کن. مامان بس کن، مردم که مسخره من نیستن. وارد اتاق کوچکی که بیشباهت به انباری نبود، شد...میدانست کارش دیوانگی محض است. میدانست تمام آیندهاش را با این کار خراب میکند ولی...