هوا گرفته و دلگیر بود. انگار اونم بغض پاییزیشو جمع کرده بود تا یکجا دق و دلی شو روی زمین خالی بکنه. از اون روزهای نیمه تاریک و غمزدهای بود که روشن کردن تمام چراغها باز هم کارساز نبود و تاریکی قدرتر از تمام نورها بود...
برای چندمین بارمابین صحبتها و نک و نالهای بیمارش سر بلند کرد و از پنجره مطبش به بیرون نگاهی انداخت. تو دلش آرزو کرد کاش بارون بباره. اما آسمون فقط رو گرفته بود و خیال باریدن نداشت. با تمام وجودش میخواست لااقل آسمون باهاش همدردی بکنه و چند قطرهای به خاطر دل شکسته اون بباره.
بالاخره پیرزن تمام آه و ناله هاش روتموم کرد و بعد از گرفتن نسخه و دستورالعمل داروهاش رضایت به رفتن داد وباز هم خودش موندو سکوت دلگیر تنهاییش.
بعد از بستن در پشت سر پیرزن بیمار، نفس راحتی کشید و برگشت پشت پنجره...