نمیدانستم جدایی از تو برایم سخت باشد؛ آنقدر که بغض گلویم را بفشارد. هرچه بود، اولین باری بود که میخواستم از خانه و خانواده جدا شوم. پیشترها چند روزی را دور از تو سر کرده بودم. آن چند روز که به بهانۀ دلتنگی برای یحیی آمده بودم شهر، پیش او. یادم هست که دلتنگ او میشدم و خیرهخیره چشم میدوختم به عکس کوچکش روی دیوار. خیره میشدم و اشک میریختم. آن وقت تو به پدر گفته بودی مرا چند روزی پیش او ببرد.
صبح، پدر پیش از آنکه از خانه بیرون برود، با من خداحافظی کرده بود. او بغض کرده بود اما تو چیزی نگفتی. فقط برایم صبحانه آوردی. نیمرو پخته بودی در بشقابی رویی. من اما لقمه از گلویم پایین نمیرفت. بغض نمیگذاشت. یکی- دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم. هرچه را به یاد بیاورم، چشمهای آن روزت در خاطرم نمانده. چون حتی لحظهای نگذاشتی نگاهم به نگاهت بیفتد.