الگوی سیاست خارجی امریکا از پایان جنگ داخلی تا اتمام دوره ریاستجمهوری تئودور روزولت، نظریات واقعگرایی دولتمحور را بهطور گسترده تایید میکند: تصمیمگیران اصلی، که در مورد امریکا شامل ریاستجمهور و مشاوران نزدیکش میشود، زمانی که قدرت دولت را رو به افزایش دیدند نفوذ امریکا را در خارج از کشور گسترش دادند. در دهههای بعد از جنگ داخلی شاهد یک دوره افزایش چشمگیر در رشد منابع مادی امریکا بودیم. اما این قدرت ملی در دستان یک دولت ضعیف، بیاستفاده بود، دولتی که غیرمتمرکز، آشفته و تقسیم شده بود. روسای جمهور و وزرای دولت آنها دائما در تلاش بودند تا قدرت در حال ظهور ملت را تبدیل به نفوذ بینالملل کنند، اما آنها در راس یک ساختار دولتی فدرال و نظام اداری نحیف قرار داشتند که نمیتوانست به نحو گستردهای نیروی انسانی و منابع مالی را از حکومتهای ایالات یا از جامعه تامین کند. همچنین رئیسجمهور مجبور بود با دولتی دست و پنجه نرم کند که تواناییاش برای تبدیل خواستههای حکومتش به سیاستهای ملی را تباه میکرد؛ کنگره هم میتوانست و هم اغلب مانع از اجرای خواستهاش میشد. کنگره از به تصویب رساندن اصلاح خدمات کشوری و نظامی خودداری میکرد و سنا نیز بسیاری از طرحهای الحاق سرزمینیای را که قوه مجریه پیشنهاد داد را رد کرد. در این دوران، قدرت رئیسجمهور در پایینترین حد تاریخ خود بود: اندرو جانسون بخاطر اینکه وزیر جنگش را بدون موافقت کنگره عزل کرده بود مورد بازخواست قرار گرفت. همچنین، بدهکاری بیسابقه کشور پس از جنگ داخلی، باعث تهییج حس ورشکستگی و ضعف در کشور شد و این کشمکش را پیچیدهتر ساخت. امریکا قدرت بزرگ نامتعارفی بود - ملتی قدرتمند اما دولتی ضعیف.
سالهای ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ نقاط آغازین ایجاد دولت مدرن امریکا هستند، که نخست، جهت مقابله با فشارهای داخلی ناشی از صنعتی شدن، ظهور کرد. مقتضیات اقتصاد ملی رو به رشد و شکست تلاش کنگره برای استیلا، به دولت فدرال ساختاری بیشتر متمرکز، کمتر سیاسی و عقلانی بخشید. و رئیس جمهور به عنوان تنها مقام دولتی منتخب ملت، با اقتدار تقویت شدهای ظاهر شد. این انتقال ساختار دولت، رشد مستمر قدرت ملی را تکمیل کرد، و تا اواسط دهه ۱۸۹۰، قوه مجریه میتوانست کنگره را نادیده بگیرد و یا حتی آن را وادار به گسترش دادن منافع امریکا در خارج از کشور کند. پیروزی پراهمیت امریکا در جنگ با اسپانیا باعث تبلور درک قدرت رو به فزونی امریکا در داخل و خارج از کشور شد. همسو با کار رابرت یرویس و آرون فریدلبرگ، این پژوهش تایید میکند که درک دولتمردان امریکا از قدرت ملی به یکباره و نه به صورت تدریجی تغییر کرد و بیشتر تحت تاثیر بحرانها و رخدادهای محرکی نظیر جنگ شکل گرفت تا اینکه با اقدامات سنجیده. با تجربه شکست دادن یک قدرت بزرگ اروپایی در جنگ، امریکا طی سالهای بعدی بهطرز نامتعارفی گسترش یافت و اهداف مختلفی که دههها تحت تامل بود- مانند الحاق هاوایی و ساموآ - در طول چند ماه به واقعیت تبدیل شد. ایالات متحده در هنگام اوج قدرت و امنیت، اسپانیا را وادار به خروج از نیمکره غربی کرد و فقط با پذیرش بریتانیا به عنوان یک اروپایی حاضر در امریکا، تصمیم گرفت تا خلا قدرت به وجود آمده را با نفوذ خویش پرکند. از آن پس، امریکا بدلیل جایگاه شناختهشده جدیدش بهعنوان قدرت بزرگ، تهدیدهای امنیتیاش کاهش یافت و این امنیت بیشتر، موجبات عملگرایی و گسترشطلبی بیشتر را برای آن فراهم کرد. ایالات متحده زمانی که با تهدیدات واقعی مواجه شد-گاها هم قبل و هم بعد از ۱۸۹۸- معمولا ترجیح داد تا منافعش را کاهش دهد، تا اینکه بخواهد بنابه گفته واقعگرایی تدافعی برای مقابله با دشمنانش دست به گسترشطلبی بزند.
با پیدایش ریاستجمهوری جدید در زمان ویلیام مککینلی بین قدرت اجرایی ملی و عملگرایی در سیاست خارجی رابطه همزیستی شکل گرفت که در طول قرن بیستم هم جریان داشت تئودور روزولت اختیاراتی که مک کینلی به وجود آورده بود را به کار گرفت و تعدادی هم به آنها افزود – مانند استفاده روزمره از موافقتنامههای اجرایی بجای معاهدات. «عصر پیشرفت» دولت امریکا را قدرتمندتر هم ساخت – مجدداً و در درجه اول بنابه دلایل داخلی - و بزرگترین ذینفعان این قدرت جدید، دولت ملی و رییس جمهور بودند. وودرو ویلسون، که مدتی بس طولانی به سلطه کنگره اعتقاد داشت، به طرز فوقالعادهای به یک گسترشطلب و سردسته یکجانبهگرایی در موضوعات مربوط به سیاست خارجی بدل گشت.