گربه ی سابین، اومالی، مانند یک مجسمه ی سنگی بر روی چارچوبِ در نشسته بود،موهای سیخ شده ی بدنش مانند دماسنجی از جنسِ مو بود که بافتِ ناهمواری داشت و نشان میداد هوای بیرون چقدر سرد است.آن طرفِ خیابان، آقای آگنی یه کلاه پشمی به سر داشت و طبق معمول دور و برِ ماشینش می پلکید.با سرسختیِ تمام خودش را زیرِ کاپوتِ ماشینش چپانده بود و مانند یک رام کننده ی سیرک که سرش را داخلِ دهان شیر میکند،سرش را داخل کاپوت ماشینش می کرد و سپس آن را بیرون می آورد و با قیافه ای ماتم زده، دستش را با یک تکه پارچه تمیز می کرد، انگار از خود می پرسید آیا جرأت این را دارد که دوباره سرش را وارد دهان شیر کند یا نه؟ در بین سطلهایِ زباله که بیشتر آنها از صبح لبِ پیاده رو به حال خود رها شده بودند، دو پاکتِ چیپس مثلِ دو موجود جاندار یکدیگر را دنبال می کردند.
حتماً تا کنون از خود پرسیده اید،مگر ما و فرزندانمان با دو زبان مختلف با یکدیگر صحبت میکنیم که هیچ کدام حرفِ دیگری را نمی فهمیم؟ بر اساس تحقیقاتی که اخیراً درسوئد انجام شده به این نتیجه رسیده اند شما درست فکر می کنید و زبان شما با زبانِ فرزندنتان فرق دارد.بنا بر گزارشات به دست آمده،روانشناسانِ اجتماعی دانشگاه جِنوا، به این نتیجه رسیده اند آنچه والدین می گویند و آنچه فرزندانشان می شنوند دو چیزِ کاملاً متفاوتند.این گزارش احتمال شنیدنِ زمزمه هایی از این دست" پس بگو،ما این موضوع را فهمید بودیم یا من می دانستم" را در بین خانواده های اروپایی بالا می برد.
اَگنِس امروز،یک کُتِ آبیِ نازک به تن داشت و با حالتِ خشک و منضبط همیشگی، به آرامی راه می رفت.او وقتی به آقای اُگنی رسید،ایستاد تا احوالپرسی کند و آقای اُگنی همچنان که رو به روی موتور ماشینش ایستاده بود سرش را با ناراحتی تکان داد.هوا چنان سرد بود که در همان حین که آن دو مشغول به صحبت بودند، با هر کلمه، از دهان آنها ابرهای کوچک و پر باران بیرون میآمدند و منتظر می ماندند تا با انبوهِ کلماتی که از دهان آنها بیرون می آیند،انباشته تر شوند.
پورفسور فردریک اَنسبلجر حداقل دو هزار خانواده را مورد مطالعه و بررسی قرار داده و معتقد است به ندرت والدین، خودشان را به جایِ فرزندانشان می گذارند.در واقع سعی نمیکنند آنها را درک کنند.چه بسا اگر این کار را می کردند می فهمیدند چرا فرزندانشان راهنمائیها و دستورالعمل های آنها را به کلی نادیده می گیرند.این به معنای تمرّد و سرپیچی نیست بلکه تفاوتی است که در منطق و استدلال و دیدگاه های آنها وجود دارد.
کیت آه کشید و به کامپیوترش نگاهی انداخت، پس از گذشت یک ساعت، فقط سه پاراگراف نوشته بود،اگر با این سرعت به کار کردن ادامه می داد برای امرار معاش ناگزیر بود ساعتها بی وقفه در یک مغازه و یا کارخانه، همراه با گارگرانِ بنگلادشی، برای یک دستمزدِ بخور و نمیر کار کند.
برای زنی با قدرت تخیل او هیچ سخت نبود برای کم کاری روزهای اخیرش هزار دلیل داشته باشد.برای شروع یک روزِ کاری، خانه بیش از حد ساکت بود،گر چه سابین بیشترِ ساعات روز را خانه نبود اما کیت می دانست صدای باز و بسته شدن در ورودی،صدای گام های محکمِ او بر روی پله ها و بسته شدن در اتاقش و صدای خفه و مبهم موزیک را نخواهد شنید و می دانست از گهگاه سلام کردن های جویده و زیر لبی او خبری نیست.تمامی اینها خانه را برای او مرده و سرد و بی روح کرده بود.
از طرفی شوفاژ خانه خراب شده بود و کیت هم از سرما، مانند یک زنِ خانه به دوش هر چه داشت و نداشت را پوشیده و خودش را قنداق پیچ کرده بود. جناب لوله کش دقیقاً مثل آقای اُگنی سرش را با تأسف تکان داده و قول داده بود با امکانات کافی برای تعمیر شوفاژ برگردد ولی بعد از سه روز هنوز از او خبری نبود.
این مقاله ی لعنتی هم هیچ جوری با کیت سر سازگاری نداشت و نوشتنش کار مشقتت باری شده بود،در یک روز نرمال و خوب، کیت می توانست دو متن هشتصد کلمه ای را تا قبل از نهار بنویسد، اما امروز از آن روز های بد بود، تماس برقرار کردن سخت بود و کلمات با ناشی گری و بسیار کند بر روی کاغذ می لغزیدند.انگیزه ی کیت برای نوشتن به حدّی تنزل کرده بود که دلش به حال خودش می سوخت.در تمام دوران بزرگسالیش این اولین هفته ای بود که به حال خودش رها شده و تنهای تنها بود.شاید دلیل ین سردرگمیش همین بود.
حداقل شانزده سال بود که سابین در زنگیش حضور دائم داشت و وقت هایی هم که سابین یا از طرف مدرسه و یا با دوستانش از لندن خارج شده و در مسافرت بود جف را داشت و قبل از جف هم جیم در زندگیش بود. او همیشه می دانست در پایان روز یک نفر هست که با او بنشیند،یک بشقاب پاستا بخورد و مقداری شراب بنوشد و از اتفاقات آن روز صحبت کند.حال، جف رفته بود، جاستین هم در یک سفر کاری بود و دقیقاً معلوم نبود کِی برمیگردد،سابین هم در ایرلند بود و ظاهراً مصمم بود تا جایی که ممکن است کمتر با مادرش صحبت کند و تقصیرِ همه ی اینها به گردن خود کیت بود.