از روی تختش بیدار شد و بخاطر گرسنگی شکمش غار و غور میکرد.
اون یواش یواش به سمت یخچال رفت، ولی یخچال خالی بود.
یادش اومد که چندتا انگور روی درخت تَه کوچه وجود دارند.
بلافاصله به بیرون حرکت کرد.
دستهی بزرگی از انگورهای سبز رو دید و بوتههای انگور از شاخهی درخت آویزون شده بودند.
روباه چند قدم به عقب برداشت، با تمام توانش به سمت درخت دوید و به بالا پرید.
میخواست همهی انگورها رو بگیره ولی با این کار انگور ها رو از دست میداد.
پیش کلاغی رفت که روی شاخهای از درخت نشسته بود و تیکهی بزرگی از پنیر در دهان ش بود.