سرش را روی زانویش گذاشت و نرم گریه سر داد. سادات خانم بلند شد و نزدیکش رفت: «بالاخره تو هم عاشق میشوی. کسی هم پیدا میشود که تو را بخواهد» «نه نمیشود، نه نیست، نه، نمیخواهم، دیگر همه چیز تمام شده است» «داری کودکانه لجبازی میکنی...ولی با کی؟» لیلی نگاه به اشک نشستهاش را بالا گرفت...«برای خدای تو، برای بیبی امامزاده که این همه تو مریدش هستی ولی کاری نمیکند دخترت خوشبخت زندگی کند مامان... تو که این همه از معجزه حرف میزنی چرا برای دخترت این معجزه رخ نمیدهد...معجزه بیبی که این همه برایش خدمت کردهای کجاست هان؟»