اسب ِ آمد به صحرا تا که کند تماشا
دید عنکبوت ِ تنها چقدر هستش او زیبا
رفت و بهش سلام کرد
خودش را دوست حساب کرد
گفتش میای به بازی
وای که چقدر تو نازی
اما عنکبوت ساکت بود
نگاه به اسبم نکرد
به کار خود مشغول شد
با تار خود بازی کرد
ما و ما و ما منم منم گاو قوی
شیر میدم که بشی قوی
میای با هم دوست بشیم؟
بازی کنیم و شاد بشیم
داری میبینی که کار دارم
نه حال و نه وقتی دارم
برو برو از اینجا
که حوصله ندارم