داستان در خصوص دختری جوان و زیبا با چشمان آبی به نام الفرید سوان کورت است که با پدر پنجاه ساله اش که کشیش بخشی از شهر کاسل بوتول به نام اندل استو است، زندگی می کند، داستان با ورورد جوانی به نام اسمیت به منطقه با هدف تعمیر و مرمت سقف کلیسا آغاز می شود و ماجرای عاشقانه ای که میان دخترک روستایی و اسمیت شکل می گیرد. کشیش که فردی مادی است تنها به استناد نام بلند آوازه اسمیت اجازه می دهد ارتباط میان دخترش و اسمیت شکل صمیمی تری به خود بگیرد اما زمانی که در می یابد اسمیت روستازاده ای بیش نیز ورق بر می گردد ... نویسنده به نحو زیرکانه ای مفهوم صداقت را زیر سوال می برد. مطالعه این داستان خواننده شکاک را به سوی نسبی بودن مفاهیم اخلاقی سوق می دهد و وی را به این حرف نیچه می رساند که پدیده اخلاقی وجود ندارد، هر آن چه که هست، تفسیر اخلاقی پدیده هاست.