وقتی سر قرار نمیرسن، رابطهاشون سورپرایز میشن، نه؟ جالب میشه اگه فقط یه سگ نگهبان زنده بمونه و برای اطلاعاتی که گرفته شده قیمتش رو بگه، اینطور نیست؟ و آیا این شگفتانگیز نیست که یه مرد میتونه با فکر کردن، کمی تلاش و چند تا گلوله تبدیل به میلیونر بشه؟
نُه نفر، برای اینکه تنها کارمندی از آمبرلا شود که اطلاعات مورد نیاز آنها را دارد، نُه نفر جلویش بودند. بیشتر، اگر نگوییم همهی افراد U.B.C.S.، زود میمردند و بعد او آزاد بود تا بقیهی سگهای نگهبان را پیدا کند، دادههایشان را بگیرد و به زندگی رقتآورشان پایان دهد. این بار دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد؛ نیکولای پوزخندی زد. عملیاتی که در پیش رو داشت هیجانانگیز به نظر میرسید... آزمونی واقعی برای مهارتهای زیادی که داشت و وقتی همه چیز تمام میشد، او مرد خیلی پولداری میشد.
***
با وجود جای نشستن تنگ و شلوغ و غرش ممتد موتورهای هلیکوپتر، کارلوس فقط به طور خفیفی از محیط اطرافش باخبر بود. نمیتوانست ترنت و مکالمهی کاملاً عجیبی که فقط دو ساعت پیش داشتند را از ذهنش دور کند و متوجه شد که مدام در حال تکرار آن در ذهنش است، سعی میکرد بفهمد که آیا چیزی به درد بخوری در آن هست یا نه.
همینطوری هم کارلوس کمترین میزان اطمینان را به طرف داشت. آن مرد بیش از حد خوشحال بود؛ خیلی در ظاهرش پیدا نبود اما کارلوس کاملاً متوجه شدهبود که او در درون دارد زیرزیرکی به چیزی میخندد. چشمان تیرهاش به وضوح با حس شوخ طبعی میرقصید و به کارلوس گفتهبود برایش اطلاعاتی دارد، به درون کوچهای که ازش بیرون آمدهبود برگشته بود، انگار که شکی در اینکه کارلوس دنبالش خواهد کرد نبود.
و واقعاً هم نبود. کارلوس با توجه به شغلش یاد گرفتهبود که خیلی مراقب باشد اما چیزهایی هم راجع به شناخت افراد میدانست و ترنت، با اینکه آشکارا عجیب غریب بود، خیلی تهدیدآمیز به نظر نرسیدهبود. کوچه سرد و تاریک بود و بوی ضعیف ادرار از آن میآمد. کارلوس پرسیده بود: «چه اطلاعاتی؟»
ترنت جوری رفتار کردهبود که انگار سؤالش را نشنیده است. «توی منطقهی فروشگاههای پایین شهر، یه رستوران پیدا میکنی به اسم گریل ۱۳؛ از فوارهها یه کم خیابونو میری بالاتر، درست کنار تئاتره، راحت پیداش میکنی. اگه بتونی خودت رو تا ساعت...» او نگاهی به ساعتش انداخته بود. «بذار ببینم، "۱۹۰۰"(۳۶) به اونجا برسونی، میبینم که چطوری میتونم کمکت کنم.»
کارلوس حتی ندانستهبود که از کجا شروع کند. «هی، معذرت میخوام اما راجع به چه کوفتی دارید صحبت میکنید؟»
ترنت لبخند زدهبود. «راکونسیتی، تو داری به اونجا میری.»
کارلوس به او خیره شدهبود، منتظر بود چیز بیشتری بگوید. اما انگار صحبتهای ترنت به پایان رسیدهبود.
خدا میدونه اسم من رو از کجا پیدا کرده اما این مرتیکه عقل درست حسابی نداره.
- اِ، ببینید، آقای ترنت...
- ترنت کافیه.
کارلوس داشت بیحوصله میشد. «هر چی. فکر کنم شما اولیویرای اشتباهی رو پیدا کردید... و با اینکه من از، اِ، نگرانیتون ممنونم، واقعاً دیرم شده.»
ترنت گفته بود: «آه، بله، باید به کارت برسی.» و لبخندش محو شده بود. «باید این رو درک کنی که اونها همه چیز رو بهت نمیگن. اوضاع خیلی خیلی بدتر خواهد بود. ساعتهای پیش رو ممکنه ساعتهای تاریکی باشن، آقای اولیویرا. اما من به تواناییهات اطمینان دارم. فقط یادت باشه، گریل ۱۳، سر ساعت هفت، درست گوشهی شمال شرقی شهر.»
«آره حتماً.» کارلوس این را گفتهبود، در حالیکه سر تکان میداد و به سمت نور آفتاب بر میگشت، با لبخندی تقریباً زورکی که بر لبهایش بود. «به نظر خوب میآد، یادم میمونه.»
ترنت دوباره لبخند زدهبود، پشت سر او بیرون آمد و گفت: «خیلی مراقب باش که به کی اعتماد میکنی، آقای اولیویرا. به امید دیدار.»
کارلوس برگشتهبود و با قدمهای تند از او دور شدهبود، نگاهی به عقب و به ترنت انداخت. او داشت نگاهش میکرد، دستانش را دوباره در جیبهایش گذاشتهبود و حالت ایستادنش عادی و با آرامش بود. به عنوان یک دیوانه، او واقعاً خیلی عجیب به نظر نمیرسید.
... و حالا حتی خیلی کمتر عجیب به نظر میرسه، نه؟
کارلوس باز هم کمی زودتر به دفتر رسیدهبود اما انگار هیچ کس خبر غیرعادیای راجع به کاری که در پیش رو داشتند، نشنیدهبود. در جلسهی توضیحی کوتاهی که توسط سرگروههای U.B.C.S. برگزار شدهبود، به همهی آنها اطلاعات کمی که موجود بود را گفتهبودند: در اوایل هفته در منطقهای دورافتاده، یک پخش شیمیایی سمی اتفاق افتادهبود که باعث توهماتی میشد که با خشونت همراه بودند. مواد شیمیایی از بین رفتهبودند اما مردم عادی همچنان مورد آزار کسانی که مبتلا شدهبودند قرار میگرفتند؛ مدارکی در مورد اینکه آسیبها ممکن بود دائمی باشند وجود داشت و پلیس محلی نتوانستهبود اوضاع را تحت کنترل بگیرد..U.B.C.S داشت برای خارج کردن شهروندانی که مبتلا نشدهبودند، فرستاده میشد و اگر لازم بود، برای محافظت از آنها میتوانست از زور استفاده کند. همهی اینها اطلاعات فوق سری بودند.
در راکونسیتی. این به این معنی بود که شاید ترنت واقعاً هم چیزی میدانست... و این چه معنایی داشت؟
اگر اون راجع به جایی که میرفتند درست گفتهبود، پس بقیهاش چی؟ اونها چه چیزی رو به ما نگفتن که باید بدونیم؟ و چه چیزی میتونه خیلی خیلی بدتر از یه دسته آدم دیوانه و خشن باشه؟
او نمیدانست و ندانستن را دوست نداشت. اولین بار در دوازده سالگی برای حفاظت از خانوادهاش در برابر یک گروه از تروریستها دست به اسلحه بردهبود و در هفده سالگی یک حرفهای شدهبود- تا الان به مدت چهار سال، برای اینکه زندگیاش را برای هدفهای مختلف به خطر بیندازد به او پول پرداخت کردهبودند. اما او همیشه از وضعیت و شانسهایش و اینکه با چه چیزی قرار بود رو به رو شود خبر داشت. اما این بار، ایدهی کورکورانه وارد عمل شدن اصلاً خوشایند نبود. تنها دلگرمیاش این بود که داشت با بیشتر از صد سرباز با تجربه به عملیات میرفت؛ هر چه هم که بود، آنها از پسش برمیآمدند.
کارلوس اطرافش را نگاه کرد، به این فکر میکرد که با گروه خوبی همراه است. لزوماً انسانهای خوبی نبودند اما جنگندههای ماهری بودند و این برای مبارزه بسیار مهمتر بود. حتی ظاهرشان هم آماده بود با چشمانی باز و چهرههایی مصمم، به جز رئیس جوخهی B که به فضای خالی خیره شدهبود و داشت مانند کوسهای میخندید. مثل یک شکارچی. کارلوس با نگاه کردن به او ناگهان نگران شد، نیکولای نمیدونم چی چی، موی سفید کوتاه و هیکلی مانند یک وزنهبردار داشت. او تا به حال ندیده بود کسی آن گونه لبخند بزند...